پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

۱۶ مطلب با موضوع «رمان» ثبت شده است

۰۴فروردين

فصل شانزدهم : پایان پاییز

چند ساعت بعد که مشیر هم رسید و من کمی آرام شدم ، بر بدن بی جان مادرم نماز خواندیم.

 سپس مادرم را بردیم به قبرستان بقیع و آنجا به خاک سپردیم. کنار انبوهی از انسان هایی که روزی آرزو ها داشتند و هیچ گاه فکر نمیکردند که خودشان هم باید این سفر را به پایان برسانند.

۰۴فروردين

فصل پانزدهم : مادر

نیمه شب از خواب بیدار میشم . نمیدونم چقدر خوابیدم فقط یادمه بعد از نماز عشاء داشتم طواف میکردم که بعد از اون چیز دیگه ای یادم نیست . کنار کعبه کاملا خالیه . هیچ کسی نیست . میرم به سمت چاه زمزم تا برای نماز شب وضو بگیرم که صدای ناله ای به گوشم میرسه ولی نمیدونم از کدوم طرفه !؟

۱۲خرداد

فصل چهاردهم : کعبه

گرمای هوا خیلی اذیت میکنه مخصوصا برای منی که عادت به گرما ندارم . البته مدینه هم همچین خنک نبود ولی حوالی غدیر خیلی اذیت شدم ، مشیر فقط به خاطر پیامبر و اسلام اینجا زندگی میکنه وگرنه اونا به اینجا تعلق ندارن . نمیدونم الآن فهّام حالش چطوره ، فقط دعا میکنم که حالش خوب باشه .

زیرم رو نگاه میکنم ، هیچ گیاهی روی زمین نیست . مشیر کمی بالاتر از من پرواز میکنه .

صداش میزنم : مشیر چقدر تا مکه راه داریم ؟ من که خیلی خسته شدم !

۱۲خرداد

فصل سیزدهم : غدیر خم

هوا خیلی گرمه ، هرچند مدینه هم خیلی خنک نبود ولی هرچی به مکه نزدیک تر میشیم حرارت هوا بیشتر میشه ، آفتاب مستقیم میتابه و ذره ای ابر هم تو آسمون نیست .

از مشیر میپرسم : چقدر مونده ؟ خیلی گرمه !!

جواب میده : تقریبا وسط راهیم ، الآن نزدیک غدیر خم داریم میشیم .

۱۲خرداد

فصل دوازدهم : خدا بهترین نگهداره

 

هانی میدونی زادگاه پیامبر کجاست ؟

این صدای مشیره که نمیدونم چرا نصفه شبی بیدار شده . آروم با چشمای بسته و صدای خواب آلود جواب میدم : من فقط میدونم که الآن وقته خوابه و خوابم میاد . بگیر بخواب فردا در موردش صحبت میکنیم .

مشیر میاد بالا سرم و میگه : نصفه شب چیه ؟! پاشو , وقت نماز صبحه . بلند شو , الآن اذان رو میگن . پاشوو ...

با همون چشمای بسته میشینم و جواب میدم : نصفه شبی نماز صبح میخونن ؟! بخواب خسته ای ! هذیون میگی داداش .

۱۲خرداد

فصل یازدهم  : مباهله

 

با صدای عر عر این رفقای فهّام از خواب میپرم ، میرم لب دیوار مسجد ببینم چه خبره ؟ میبینم جفتشون زل زدن به همدیگه و بلند بلند عر عر میکنن . این دو تا یا منو میکشن یا خودشون رو.

بلند داد میزنم : کله سحری عروسی گرفتین ؟! مگه نمیبینین ملت خوابیدن ؟!

به فهّام میگم برو ساکتشون کن ، میخوام بخوابم . فهّام میره دنبالشون و من هم سرم رو میکنم زیر پرم. سعی میکنم بخوابم اما نمیشه که نمیشه . باید خودم برم ببینم این دو تا خروس بی محل چشونه ؟

۰۵بهمن

فصل دهم : رفقای فهّام

چند روزی از اومدن پیامبر گذشته . جای خوابمون شده سقف مسجد , حرف نداره , خیلی جای خوبیه . صبح ها با صدای اذان بلال بیدار میشیم . بلال قبلا برده بوده ولی وقتی پیامبر تو مکه ظهور میکنن , پنهانی اسلام میاره تا بت پرست ها و اربابش امیه متوجه نشن ولی یه روز وقتی اومد کنار کعبه , بت پرست ها اونجا نشسته بودن . ولی بلال اونا رو ندید . وقتی کنار بت ها رسید خوب اونا رو تماشا کرد و گفت : شگفتا از مردم بدبختی که این مجسمه های بی روح رو میپرستن که ازشون هیچ کاری ساخته نیست . بعد آب دهان روی اونها انداخت و با صدای بلند گفت : به راستی پرستش کنندگان شما در ضرر و زیانن .

۰۵بهمن

 

فصل نهم : کاروان آمد

در طی چند روز گذشته فهمیدیم که زندگی تنها خوردن و خوابیدن نیست . زندگی تنها اینی نیست که از لحظه بیداری به دنبال غذا بگردی و به شیکمت برسی تا لحظه ی خوابیدن . اون چیزی که به زندگی جهت میده هدفه و اگه خواستی ببینی چقدر ارزش داری ببین چی رو خیلی زیاد دوست داری و هدفت چیه . من و شنقل خیلی از حقیقت دور بودیم اما حالا همه چیز داره عوض میشه . دنیا دیگه برامون خیلی کم ارزش شده و زیبایی هاش جذابیتی نداره در عوض چیز هایی که واقعا ارزشمندن توجهمون رو به خودشون جلب کرده .

۲۷خرداد

فصل هشتم : خداحافظ شنقل


امروز روز دومیه که ما تو مدینه­ ایم , مردم میگن فردا کاروان حجاج به مدینه میرسه , یعنی کاروان پیامبر . شب قبل رو روی سقف مسجد به صبح رسوندیم , لای شاخه های نخل جای خوبی واسه خوابیدنه , همش تو فکر اینم که چهره پیامبر چه شکلیه , اما چهره که مهم نیست مهم اخلاق و رفتار ایشونه , باید سعی کنیم مثل ایشون باشیم , شنقل دیشب خوابش نبرد و همش تو فکر دیدن پیامبر بود .

راستی شنقل کو؟ داد میزنم : شنقل , شنقل !

۲۱خرداد

 فصل هفتم : مسجد پیامبر

شنقل از مشیر میپرسه : شما گفتین معنای این ذکر اینه که صاحب هر توانایی و قدرتی خداست , درسته ؟

مشیر جواب میده : بله

شنقل به حرفش ادامه میده : پس اگه من دروغی بگم یا اشتباهی انجام بدم گردن خداست ؟!