پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

 

فصل نهم : کاروان آمد

در طی چند روز گذشته فهمیدیم که زندگی تنها خوردن و خوابیدن نیست . زندگی تنها اینی نیست که از لحظه بیداری به دنبال غذا بگردی و به شیکمت برسی تا لحظه ی خوابیدن . اون چیزی که به زندگی جهت میده هدفه و اگه خواستی ببینی چقدر ارزش داری ببین چی رو خیلی زیاد دوست داری و هدفت چیه . من و شنقل خیلی از حقیقت دور بودیم اما حالا همه چیز داره عوض میشه . دنیا دیگه برامون خیلی کم ارزش شده و زیبایی هاش جذابیتی نداره در عوض چیز هایی که واقعا ارزشمندن توجهمون رو به خودشون جلب کرده .

فهّام با هیجان داد میزنه : هانی ! مشیر ! نگاه کنین اونجا رو , ازکنار اون کوه مردم دارن میان .

چشمام رو تیز میکنم گرد و خاک قافله مسلمونا تو دور دست بلند شده . پس پیامبر هم باید بین اونا باشن . قلبم شروع به تپش میکنه و صدای نفس هام رو میشنوم .

 به مشیر میگم : بریم به استقبالشون ؟

نمیدونم چرا ترس خاصی تو چهره مشیره , تو نگاهش پر از حسرته . آروم میگه : بله بریم به استقبالشون .

پرواز میکنه و ما هم پشت سرش پرواز میکنیم .

عطر خوشی تمام وجودم رو پر میکنه و حال عجیبی دارم که نمیتونم تو کلمات وصفش کنم . نگاهی به فهّام میکنم , لبخند شیرینی روی صورتش نقش بسته و با خوشحالی پرواز میکنه . از صورتش معلومه به هیچ چیزی جز دیدن محبوبش فکر نمیکنه اما نمیدونم چرا مشیر مثل ما نیست و حال خوبی نداره .

الآن نزدیک کاروانیم , از مشیر میپرسم : پیامبر کجان ؟ بین مردم دارن میان ؟

به مشیر نگاه میکنم تا جواب سوالم رو بشنوم . چشماش داره بین مردم جست و جو میکنه و به دنبال پیامبر میگرده که نگاهش به نقطه ای بسته میشه .

آروم میگه : اونجا رو نگاه کنید . اون مردی که به روی شتر نشسته , شخص پیامبره .

تپش قلبم شدت بیشتری پیدا میکنه , قطره های عرق رو روی مژه هام حس میکنم .

خدایا شکرت , خدایا شکرت . آیا باور کنم ؟! آیا این آقایی که روی شتر نشستن , همون کسی هستن که مادرم میگفت به سراغش برین تا شما رو به بهشت ببره ؟!

اشکام نمیذارن خوب ببینم اما از پشت اشکام مردی رو میبینم که چهره اش مثل ماه شب چهارده میدرخشه و زیباییش قلبم را میبره . عبای سبز و عمامه مشکی و پیراهن سفیدش اون رو متمایز میکنه .

آرامشی عمیق تموم وجودم رو پر میکنه و تمام غم های زندگی رو فراموش میکنم . نمیدونم باید چیکار کنم بالا سر کاروان پرواز میکنم و همینطور مبهوت جمال پیامبر میمونم تا وارد شهر میشن . پیامبر از بین کوچه ها رد میشن و نگاهم دنبالشون میکنه .

وقتی پیامبر از شتر پیاده میشن , مشیر به سمت شترشون میره و ما هم به دنبالش میریم اما نمیتونم نگاهم رو از پیامبر بردارم و همینطور نگاه اشک آلودم به دنبالشون حرکت میکنه تا وارد مسجد میشن .

مشیر به شتر پیامبر سلام میکنه و میپرسه : چه خبر ؟ از غدیر خم تا اینجا اتفاق خاصی که نیفتاد ؟ خبر های بدی رو شنیدم . نگران حال پیامبر بودم که الآن وقتی دیدم حالشون خوبه نگرانیم از بین رفت .

شتر نفس عمیقی میکشه به شکلی که پره های بینیش به هم میخورن , بعدش جواب میده : این دو تا لک لک کین ؟ تا حالا ندیدمشون !؟

مشیر لبخندی میزنه و میگه : تازه با پیامبر آشنا شدن و از راه دوری اومدن تا اسلام بیارن و خیلی پیامبر رو دوست دارن .

مشیر به من اشاره میکنه و ادامه میده : اسم ایشون هانیه و برادر بزرگتر هستن .

من جلو تر میرم و در حالی که به بالا نگاه میکنم تا شتر رو ببینم , سلام میکنم و میگم : خیلی خوشحالم که کسی رو ملاقات میکنم که بیش از بقیه حیوون ها کنار پیامبر بودن .

به فهّام اشاره میکنم و به حرفم ادامه میدم : ایشون هم برادر من هستن که اسمشون فهّامه . ما میخوایم با رفتار و اخلاق پیامبر آشنا شیم . فکر کنم شما بتونین ما رو راهنمایی کنین .

شتر خنده ای میکنه و جواب میده : تا حال لک لکی مثل شما ندیده بودم .

به مشیر اشاره میکنه و بهم میگه : عجله نکنین همین مرغابی رفیقتون خیلی حرف ها برای زدن داره . من هم اگه چیزی بلد باشم در خدمتم .

شتر آه سردی میکشه و به حرفش ادامه میده : کاش بقیه هم مثل شما بودن ,وقتی داشتیم از غدیر برمیگشتیم اتفاقی افتاد که سوال های زیادی رو برام ایجاد کرد . سوال هایی که جوابشون رو میدونم اما نمیتونم درک کنم .

 هوا تاریک بود و داشتیم از کوهستان رد میشدیم تا به جایی رسیدیم که یک طرفمون کوه و طرف دیگه دره بود و به قدری تنگ بود که باید به صف رد میشدیم . پیامبر روی من نشسته بودن و من حواسم رو جمع کرده بودم که تو دره نیفتیم . خیلی ترسیده بودم حذیفه افسار من رو گرفته بود که ناگهان پیامبر من رو نگه داشتن و اجازه حرکت ندادن . تو جام میخکوب شدم , نمیدونستم چیکار باید بکنم . خودم رو نگه داشتم و چسبیدم به دیوار که صدای ریزش سنگ گوشم رو پر کرد .

تعدادی سنگ بزرگ ازبالای کوه شروع کرد به ریخته شدن که یکی از اون سنگها برای کشته شدن پیامبر کافی بود .اگه پیامبر من رو نگه نمیداشتن الآن اینجا نبودیم , فکر کنم جبرئیل براشون پیام آورده بود که خطر در کمینشونه .

 بعد حذیفه رفت به بالای کوه تا ببینه افتادن سنگ ها کار چه کسی بود اما هوا خیلی تاریک بود . به اشاره پیامبر برقی زد و هوا لحظه ای روشن شد تا حذیفه عاملین این توطئه رو بشناسه . وقتی حذیفه پایین اومد پیامبر پرسیدن : دیدی کیا بودن ؟

حذیفه هم با سرش تایید کرد و گفت : بله , با این که تاریک بود ولی یه لحظه نوری اومد و هوا روشن شد .

مشیر با هیجان میپرسه : کیا بودن ؟ از مسلمونا که نبودن ؟

شتر لحظه ای سکوت میکنه و بعد از اینکه نگاهی به من و فهّام میکنه میگه : خدا رو شکر خطر رفع شد. فعلا مهم نیست کیا بودن .

فهّام با تعجب میپرسه : مگه پیامبر برای نجات مردم نیومدن ؟! مگه نیومدن تا همه رو از این زندگی مادی به بهشت ببرن ؟!

شتر سرش رو به علامت تاکید تکون میده و جواب میده : بله درسته ولی بعضی از مردم دوست ندارن نجات پیدا کنن چون اصلا نمیفهمن . اینقدر گناه کردن که نمیتونن حقیقت رو درک کنن . مثل کسی که توی بیابون از شدت تشنگی داره میمیره ولی وقتی آب بهش میدی , آب رو میریزه زمین و میره به سمت سراب تا اینکه در راه سراب به هلاکت میرسه .

فهّام سرشو میندازه پایین و میگه : چه مردم بد و بی لیاقتی . ما موقعی که میومدیم با حیوون ها و انسان هایی برخورد کردیم که آرزوی دیدن پیامبر رو داشتن اما توفیق نداشتن . حالا اینا با اینکه کنار پیامبرن و میتونن از وجود مبارک ایشون استفاده کنن نقشه قتل پیامبر رو میکشن ؟!!

جز سکوت چیزی به ذهنم نمیرسه به این فکر میکنم که نکنه ما هم مثل بقیه مردم به دنبال هوای نفس خودمون بریم . دوباره این ذکر ذهنم رو پر میکنه و بهم آرامش میده :

 

بسم الله و بالله و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم و توکلت علی الله

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">