پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

فصل شانزدهم رمان پرواز در عرش (پایان سفر دوم)

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۲۶ ب.ظ

فصل شانزدهم : پایان پاییز

چند ساعت بعد که مشیر هم رسید و من کمی آرام شدم ، بر بدن بی جان مادرم نماز خواندیم.

 سپس مادرم را بردیم به قبرستان بقیع و آنجا به خاک سپردیم. کنار انبوهی از انسان هایی که روزی آرزو ها داشتند و هیچ گاه فکر نمیکردند که خودشان هم باید این سفر را به پایان برسانند.

چه سفر عجیبی !!!  چرا پند نمیگیریم ؟؟؟!!!

بعد از وداع و خداحافظی با مادرم ،به کنار کعبه رفتیم و با کعبه ، زادگاه علی علیه السلام خداحافظی کردیم. سپس مکه را برای بازگشت به مدینه ترک کردیم .

***

در طول مسیر مدام در فکر دوران کودکی ام بودم .

وقتی بچه تر بودم صبح با صدای مادرم بیدار میشدم و هر وقت میخواستم برم بازی کنم سوال پیچم میکرد . اون موقع ها قدر مادرم رو نمیدونستم چون اصلا به این فکر هم نمیکردم که یه روزی از پیشم خواهد رفت . نمیدانم شاید هم اگر میدانستم ابداً به ذهنم نمیرسید که باید کودکی ام را بدون مادر به پایان برسانم .  همیشه دوست داشتم یک روزی برسد که مادرم هیچ گیری بهم نده ، موقع خوابیدن نگوید که برو بخواب ، وقت غذا هم تند تند گیر ندهد که زود بخور تا قوی شی ولی وقتی مادرم رفت تازه فهمیدم همون گیر دادن هایش هم چه نعمت با ارزشی بود . چقدر دلم برای ماهی هایی که مادرم برایم میگرفت تنگ شده .

دلم واسه فهّام میسوزه هیچ وقت محبت مادر رو درک نکرد . حالا هم باید برم بهش بگم که مادرت را که تا حالا ندیده بودیش در مکه دیدم و همانجا هم از دنیا رفت .

ارتفاعم رو کم میکنم و به مشیر نزدیک میشم . مشیر هم تو فکره اما نمیدونم به چی فکر میکنه ؟! اصلا نفهمیدم با چه کسانی ملاقات داشت و برای چه کاری به مکه اومده بود اما احساس میکنم موضوعی به جز مشکلات من ناراحتش کرده .

میرم کنارش و بهش میگم : برادر ، توی این مدت در این همه ماجرا ها کمکم کردی و خدا میدونه اگه به تنهایی با این سختی ها روبرو میشدم الآن کجا بودم . اگه دیشب نبودی شاید ... ، بگذریم . حالا احساس میکنم که موضوعی ناراحتت کرده .

مشیر آهی میکشه و جواب میده : موضوع خاصی نیست . کمی نگرانم !

در حال پرواز کردن ، نگاهم رو بر میگردونم به سمتش و میپرسم : چی شده ؟

جواب میده : راستش نگران آیندم. نگران اینکه بعد از پیامبر چه اتفاقی میافته . تو نبودی ببینی که تو غزوه حنین اول جنگ همه فرار کردند و فقط چند نفر کنار پیامبر ماندند. بازگشت از غدیر را هم که خودت میدانی.

لحظاتی به فکر فرو میروم  و سپس در پاسخ میگویم : مشیر ازت یک سوالی دارم ، چه کسی تو را تا الآن هدایت کرده و بهت روزی داده است ؟

جواب میده : خب معلومه ، خدا .

میپرسم : آیا اون خدایی که دیروز و روز های قبل نعمت هدایت و این همه خوبی را به مردم عطا کرد ، امروز مردم را رها کرده است ؟

جواب میده : نه ، خدا همیشه بوده و مردم را از خطر ها حفظ کرده و به همه هم روزی داده . حالا هم کسی را رها نکرده .

بهش میگم : اون خدایی که به خورشید گرما داد و این عالم رو نورانی کرد 

و اون خدایی که دیروز و امروز به مردم نعمت زندگی کردن داد

و اون خدایی که همیشه حرف هایمان را میشنود ، فردا هم خواهد بود .

آیا جز این است که همه باید ببینیم وظیفه مان چیست و آن را انجام بدهیم و نگران فردا هم نباشیم .

مشیر میگه : حرفت درسته ، خدا هیچ وقت بنده هایش رو رها نمیکنه ولی اگه ولی خدا تنها بمونه ، مسلمانان زندگی سختی خواهند داشت و طی کردن مسیر بهشت هم سخت تر میشود. ما نباید به فکر نتیجه باشیم ولی من نگران نتیجه نیستم بلکه نگران اینم که مسلمان ها وظایفشان را به خوبی انجام ندهند و دنبال آن چیزی که خودشون دوست دارند بروند به جای اینکه به دنبال خواست خالق کل جهان باشند.

جواب میدم : پس باید ببینیم خدا چه وظیفه ای رو برایمان مشخص کرده و با توکل بر خودش انجامش بدهیم . اما باید حواسمان باشد که اگر کل موجودات چیزی را بخواهند و خدا آن را نخواهد ، دیگر اون اتفاق نخواهد افتاد و برعکس اگر کاری را خدا بخواهد انجام دهد ولی مردم آن را نخواهند ، بدون شک اون کار انجام میشه.

مشیر بعد از کمی فکر میگوید : توکل به خدا ، در این شرایط برای آن که هم بفهمیم واقعا وظیفه مان چیست و هم بتوانیم انجامش بدهیم باید دائما کنار پیامبر و اهل بیتش بمانیم.

تو دلم خندم میگیره ، این همه حرف به مشیر زدم که نباید نگران نتیجه باشیم و خدا خودش مشکلات را حل میکنه . اون وقت خودم کلی نگران فهّام بودم . خوبه وقتی یه حرفی میزنم خودم هم بهش عمل کنم .

 کمی اوج میگیرم و بین ابر ها خودم را روی بال هایم رها میکنم . عجب هوای دلنشینی!

 باید نزدیک مدینه باشیم که ابر توی آسمان پیدا شده است. زمین خیلی خوب معلوم نیست و فقط ابر های سفید، دور و برم رو پر کردن . باز اوج میگیرم ، جز صدای باد هیچ صدایی را نمیشنوم . به هر طرف که نگاه میکنم جز سفیدی چیزی نمیبینم . هر چی جلو تر میرم ، ابر ها زیاد تر میشن . همینطور هوا سرد تر میشه .

نمیدونم چرا دوست دارم که باز هم بالاتر بروم ، پس باز اوج میگیرم.

 تا حالا هیچ وقت اینقدر بالا نیامده بودم . سرمای عجیبی کل وجودم رو میگیرد.

چقدر قشنگه !! انگار به جز ابر هیچ چیزی وجود ندارد و تنها تو هستی و ابر های تو در تو که همه جا رو پر کرده است. حتی معلوم نیست خورشید کدام طرفه و نورش از کدام جهت می آید ؟!!

همینطور بالاتر میروم و از بین ابر ها رد میشوم تا آنکه مدتی میگذرد. انگار تمامی ندارند . نفس کشیدنم کمی دشوار میشود اما بهش توجهی نمیکنم .

باز بالاتر میروم که ناگهان ... . ناگهان منظره ای را میبینم که تا به حال ندیده بودم. زیر پایم دشتی از ابر های سفید و بالا سرم آسمان آبی و خالی از هر چیزی.

اما ... . اما یک دفعه ای چشمانم سیاهی میرود و بدنم شل میشود.

احساس میکنم به سرعت دارم سقوط میکنم اما هیچ اراده ای بر بدنم ندارم . دیگر هیچ احساسی ندارم ، مثل خواب میماند . صدای باد کمی شدید میشود ولی کم کم قطع شده. و حتی تپش قلبم را هم احساس نمیکنم.

***

صورت مادرم را میبینم اما زود از جلوی چشمانم کنار میرود، تصویر حیوانات و انسان های زیادی تند تند به جلوی چشمانم آمده و بعد پاک میشوند . جغدی که تو حقل بود ، مسلم و پدر بزرگش ، شتری که در راه مدینه بود ، مشیر و فهّام و اما بعد از فهّام ...

بعد از فهّام اطرافم را روشنایی پر میکند . بوی عطری می آید که تا به حال به خوش بویی آن به مشامم نرسیده بود . از دل نور مردی را میبینم که صورتش از خورشید نورانی تر و از ماه زیباتر است. اما ایشان نیز از نظرم ناپدید میشوند.

***

صدای باد گوشم رو پر کرده. کم کم وزش باد را احساس میکنم . انگار دارم سقوط میکنم .

خدایا چی شد ؟ 

من بین ابر ها بودم . چه اتفاقی افتاد ؟!

چشمانم کم کم باز میشوند . ابر ها را میبینم که از من دارند دور میشوند .

اما نه !!

این منم که دارم از آن ها فاصله میگیرم . سرم را برمیگردانم به سمت زمین . به سرعت دارم به سمت زمین نزدیک میشوم . بال هایم را احساس نمیکنم .

 مثل پرنده مرده ای شدم که در آسمن رها و مثل سنگ در حال سقوط است.

به زمین نزدیک میشوم اما توان باز کردن بال هام را ندارم .

یاد جمله مادرم میافتم که گفت اگر به مشکل خوردی و هیچ راه چاره ای پیدا نکردی حضرت علی را صدا کن .

اما الآن که وقت صدا زدن معمولی نیست. جیغ میزنم : کمک ...... کمک ... .

با هر سختی ای که بود بال هایم را باز میکنم و شروع میکنم به پر زدن. سرعتم خیلی کم میشه ولی چون خیلی به زمین نزدیک شدم نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم

و ... آخ ... اوخ ... ایخ   .... آی ... .

آآآی ، بدنم به شدت درد میکند ولی ظاهراً سالمم. آآآآخ .. . فکر کنم خیلی هم سالم نیستم.

 به اطرافم نگاهی میندازم . دو کبوتر دارند به سمتم می آیند.

وقتی میرسند کنارم ، یکیشون سریع میپرسد : حالت خوبه ؟ جاییت نشکسته ؟

جواب میدم : ممنون کمی بدنم درد میکنه ولی خدا رو شکر سالمم . چی شد ؟ شما چیزی فهمیدین ؟

اون یکیشون جواب میده : خیلی بالا بودی ، کمتر پرنده ای اینقدر تو اوج پرواز میکنه . اینقدر رفتی بالا تا داخل ابر ها گم شدی. مدتی گذشت دیدیم به سرعت داری سقوط میکنی . احتمالا به خاطر تنگی نفس بی هوش شده بودی چون اونجا نمیشه به راحتی نفس کشید . راستی چرا اینقدر بالا رفتی ؟

جواب میدم : خودم هم متوجه نشدم چی شد ! به هر حال ممنون خیلی لطف کردید.

بعد از تشکر ، میپرسم : شما یه مرغابی این اطراف ندیدین ؟

کبوتر اولی جواب میده : چرا سمت اون کوه از دور یه پرنده دیدیم که فکر کنم مرغابی بود .

ازشون خداحافظی میکنم و به سمت کوهی که گفتن پرواز میکنم تا مشیر رو پیدا کنم .

بعد از کمی پرواز مشیر را روی زمین پیدا میکنم . درحالی که داره استراحت میکنه.

وقتی صدای نشستنم را زمین رو میشنود ، چشمانش را باز میکند.

با خوش حالی میپرسد : بالاخره اومدی ؟ کجا رفتی ؟ بعد از صحبتمون گمت کردم . هر چی هم گشتم پیدات نکردم ؟

با قیافه درهم میگویم : خودم هم متوجه نشدم چی شد ولی خب ، تو خوب استراحت کردی. حالا وقتشه من یک چرتی بزنم.

جواب میده : خدا رو شکر که به خیر گذشت . نمازمون رو بخونیم که فهّام منتظرمونه و من هم کلی کار دارم.

بعد از نماز به سمت مدینه پرواز میکنیم .

از لحظه ای که به مدینه برسیم ، زندگی ما وارد فصل جدیدی میشه . فصلی که تو غم و شادی پیامبر و اهل بیتشون شریک خواهیم بود و مشکلاتشون مشکلات ما و راحتی شون راحتی ما خواهد بود . تا الآن فقط شنیدیم ولی از این به بعد باید ببینیم و خودمون تو اتفاقات و حوادث باشیم . الآن میدونم که علی ولی خداست و نجات دهنده کل عالم اما از این به بعد ، باید این را با تموم وجودم درک کنم .

نمیدانم چه اتفاقی قراره بیافته ولی این رو مطمئنم که خدا میبینتمون.

در تمام مسیر این آواز را میخوانم : مدینه ، مدینه ، ما داریم می آییم... .

اما مشیر مثل بابا بزرگ ها خیلی جدی این ذکر را زیر لبش به آرامی تکرار میکند و من چون خیلی حرفه ای هستم منقار خوانی کردم :

 

بِسمِ الله وَ بِالله وَ لا حَولَ وَ لا قُوَّهَ ﺇلا بِاللهِ العَلیِ العَظیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خواننده گرامی سلام  ، ممنون میشوم نظرتان را بفرمایید که به نظرتان تا اینجا چگونه بوده است  و خصوصا میخواهم بدانم که به نظرتان چقدر اثرگذار بوده است؟

در بله یا ایتا ( hosein_59@ ) یا همینجا

با تشکر

شاه محمدی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">