پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان» ثبت شده است

۰۴فروردين

فصل شانزدهم : پایان پاییز

چند ساعت بعد که مشیر هم رسید و من کمی آرام شدم ، بر بدن بی جان مادرم نماز خواندیم.

 سپس مادرم را بردیم به قبرستان بقیع و آنجا به خاک سپردیم. کنار انبوهی از انسان هایی که روزی آرزو ها داشتند و هیچ گاه فکر نمیکردند که خودشان هم باید این سفر را به پایان برسانند.

۱۲خرداد

فصل یازدهم  : مباهله

 

با صدای عر عر این رفقای فهّام از خواب میپرم ، میرم لب دیوار مسجد ببینم چه خبره ؟ میبینم جفتشون زل زدن به همدیگه و بلند بلند عر عر میکنن . این دو تا یا منو میکشن یا خودشون رو.

بلند داد میزنم : کله سحری عروسی گرفتین ؟! مگه نمیبینین ملت خوابیدن ؟!

به فهّام میگم برو ساکتشون کن ، میخوام بخوابم . فهّام میره دنبالشون و من هم سرم رو میکنم زیر پرم. سعی میکنم بخوابم اما نمیشه که نمیشه . باید خودم برم ببینم این دو تا خروس بی محل چشونه ؟

۲۷خرداد

فصل هشتم : خداحافظ شنقل


امروز روز دومیه که ما تو مدینه­ ایم , مردم میگن فردا کاروان حجاج به مدینه میرسه , یعنی کاروان پیامبر . شب قبل رو روی سقف مسجد به صبح رسوندیم , لای شاخه های نخل جای خوبی واسه خوابیدنه , همش تو فکر اینم که چهره پیامبر چه شکلیه , اما چهره که مهم نیست مهم اخلاق و رفتار ایشونه , باید سعی کنیم مثل ایشون باشیم , شنقل دیشب خوابش نبرد و همش تو فکر دیدن پیامبر بود .

راستی شنقل کو؟ داد میزنم : شنقل , شنقل !

۲۱خرداد

 فصل هفتم : مسجد پیامبر

شنقل از مشیر میپرسه : شما گفتین معنای این ذکر اینه که صاحب هر توانایی و قدرتی خداست , درسته ؟

مشیر جواب میده : بله

شنقل به حرفش ادامه میده : پس اگه من دروغی بگم یا اشتباهی انجام بدم گردن خداست ؟!


۲۱خرداد

فصل ششم : آخرین سفر او

زمان زیادی از خداحافظی با اون شتر نگذشته ,تو تموم مسیر فکرم مشغول بود به اتفاق هایی که تا الآن برامون افتاد , به این که تا چند روز پیش تنها کاری که تو زندگی انجام میدادم خوردن ماهی های ساحل بود و تمرین پرواز شنقل . هیچ هدفی هم برای زندگی نداشتم و فقط زندگی میکردم اما تو این چند روزه همه چی عوض شده , برادرم که تا چند روز پیش بزرگترین آرزوش پرواز بود الآن من رو از دام های شیطون نجات میده , راستی چرا ؟ چرا شیطون تا همین چند روز پیش هیچ کاری باهامون نداشت ولی الآن تمام سعیش رو میکنه که ما به این سفر ادامه ندیم , مگه تو مدینه چه خبره ؟ مگه پیامبر چه چیزی قراره به ما بدن ؟


۲۱خرداد

فصل پنجم : لطف

از اول صبح از خونه ی اون پیرمرد و مسلم خارج شدیم زمان زیادی نگذشته اما تقریبا از کوهستان خارج شدیم و کم کم هوا داره گرم میشه . تمام وجودم شده محبت پیامبر و از این تعجب میکنم چطور یک نفر رو ندیدم ولی اینقدر دوسش دارم . مسیر رو از اون پرنده ها پرسیدیم گفتن اگه درست مسیر رو برین تا قبل از غروب میرسین .


۱۹خرداد

فصل چهارم : مسلم


با صدای چند پرنده از خواب بیدار میشم , هوا روشن شده , دیشب نتونستم خیلی دقت کنم . یه کلبه کوچیکه وسط دره چون از پنجره تنها کوه معلومه , توی کلبه فقط یک میز کوچک وسط گذاشته شده و هر چهار طرف پنجره داره , که کنار یکی از پنجره ها در و روبروی در هم اجاق آتیشه که توش پر هیزمه . کنارش هم هیزم های خاموش روی زمینه . به شنقل نگاهی میکنم , تبش بهتر شده ولی هنوز باید استراحت کنه . یادم میافته که دیشب اون پیرمرد و پسر بچه که الآن هیچ کدوم اینجا نیستن , داشتن درمورد این حرف میزدن که چند روزه غذا ندارن , با خودم میگم باید یه جوری کمکشون کنم .


۱۸خرداد

 فصل سوم : نجات از سرما


نزدیک ظهر بود که حَقل رو برای همیشه ترک کردیم و قدم تو مسیری گذاشتیم که هیچ اطلاعی از راه و انتهای اون نداشتیم .

ما از بچگی تو حقل بودیم و تجربه چنین سفر هایی رو نداشتیم و سفر کردن هم بلد نیستیم .

قرار بود کمی که از ظهر گذشت کوهستان رو رد کنیم و قبل از غروب نیز به تبوک برسیم اما الآن هوا داره تاریک میشه و ما هنوز تو کوهستانیم . هوا خیلی سرده و برف شدیدی میباره . خیلی خوب جلو رو نمیشه دید . چشمامون رو نیمه باز نگه داشتیم تا برف تو چشمامون نره .


۱۸خرداد

 فصل دوم : آخرین مرد آمد  


بوی برگ درختان نفسم رو پر میکنه . شاخه های تو در تو مرتب به صورتم میخورن و مرتب پاهای درازم به شاخه ها گیر میکنه . خواستم به شنقل بگم مراقب شاخه ها باشه که این صدا گوشم رو پر میکنه : چی میخواین ؟

 

به اطراف نگاه میکنم , اما کسی رو نمیبینم .

 

دوباره صدا شروع میکنه : شما کی هستین ؟ اینجا چی کار میکنین ؟


۱۸خرداد

رمان تربیتی پرواز در عرش


پیشگفتار

یکی از بهترین روش های برقراری ارتباط با حقایق دینی و اصول اعتقادی ، بهره بردن از داستان ها و تماثیل است که در این روش میتوان مسائل پیچیده و دشوار را به سادگی بیان کرد تا علاوه بر درک موضوع در مخاطب ، ماندگاری آن نیز افزایش میابد .
در این کتاب سعی شده تا مفاهیم اخلاقی ، اصول اعتقادی و نیز مباحث تاریخی در قالب یک داستان بلند تبیین شود تا بدون ایجاد خستگی به مسائل مختلف پرداخته شود .
داستان مربوط به ماجرای زندگی دو لک لک برادر میباشد که به دنبال حقیقت ، محل زندگی خود را ترک میکنند و در طول داستان که پر است از اتفاقات مختلف ، به مرور با یک سری مسائل مهم آشنا شده و شاهد یک سری از مهمترین حوادث دنیای اسلام میباشند که آن ها را از زندگی حیوانی به طور کامل جدا میسازد .
داستان در چند سفر بیان شده است که هر سفر به معنای رشدی در عقل و درک این دو پرنده میباشد .
شاید به نظر بیاید که بیان مسائل دینی و اعتقادی از زبان حیوانات روش مناسبی نباشد . اما در گوشه های تاریخ ماجرا هایی از این دست بسیار پیدا میشود که بعضاً حیوانات چقدر اثر گذار بوده اند ؛ مانند هُدهُد ، پرنده حضرت سلیمان علیه السلام که به تنهایی مردمی را با پیامبر عصر خود مرتبط ساخت و یا ذوالجناح ، اسب امام حسین علیه السلام که خبر شهادت امام را به خانواده ایشان رسانید .
در پایان پیشگفتار شایسته است از آقای کریم آموزگار قدردانی شود زیرا که کتاب های ایشان نقش به سزایی در ایده پردازی این داستان داشت .


حسین شاه محمدی
نویسنده



جهت مطالعه فصل اول به ادامه مطلب مراجعه فرمائید :