پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

فصل ششم رمان پرواز در عرش (سفر اول) : آخرین سفر او

سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۴۵ ب.ظ

فصل ششم : آخرین سفر او

زمان زیادی از خداحافظی با اون شتر نگذشته ,تو تموم مسیر فکرم مشغول بود به اتفاق هایی که تا الآن برامون افتاد , به این که تا چند روز پیش تنها کاری که تو زندگی انجام میدادم خوردن ماهی های ساحل بود و تمرین پرواز شنقل . هیچ هدفی هم برای زندگی نداشتم و فقط زندگی میکردم اما تو این چند روزه همه چی عوض شده , برادرم که تا چند روز پیش بزرگترین آرزوش پرواز بود الآن من رو از دام های شیطون نجات میده , راستی چرا ؟ چرا شیطون تا همین چند روز پیش هیچ کاری باهامون نداشت ولی الآن تمام سعیش رو میکنه که ما به این سفر ادامه ندیم , مگه تو مدینه چه خبره ؟ مگه پیامبر چه چیزی قراره به ما بدن ؟


دیگه شنقل هم به پرواز کردن عادت کرده و زود خسته نمیشه , دیگه شنقل تا گشنش میشه غر غر نمیکنه , دیگه اونقدر پر حرفی نمیکنه . از لحظه خداحافظی با اون شتر یک کلمه هم حرف نزده . نمیدونم تا من پیداش کنم چه چیز هایی به هم میگفتن , اما برادرم خیلی بزرگ شده .

وقتی به دور دست نگاه میکنم یک دسته پرنده رو میبینم که به سمت ما میان , فکر کنم مرغابی اند ,

شنقل رو صدا میکنم : داداش , نگاه کن اون پرنده ها رو میبینی ؟

شنقل چشماش رو تیز میکنه : آره , آره , شاید از طرف مدینه بیان , بریم ازشون بپرسیم پیامبر رو میشناسن ؟

با سرم جواب تایید میدم .

دیگه نزدیکشونیم , به ما که میرسن رو هوا می ایستند و یکیشون که جلوی دسته هست و معلومه رهبرشونه سلام میده و ازم میپرسه : از کجا میاین ؟

بهش میگم : از حقل میایم و قصد مدینه داریم . میخوایم پیامبر رو ببینیم . شما پیامبر رو میشناسین  ؟

جواب میده : بله میشناسیم , ما از غدیر خم میایم پیامبر از دو روز قبل از غدیر خم حرکت کردن و حدود دو روز دیگه به مدینه میرسن , بیاین بریم پایین , تو غدیر اتفاق های مهمی افتاد. باید براتون تعریف کنیم .

قبول میکنم و همگی به زمین میریم و میشنیم رو یه سطح خاکی که بوته های کوچکی هم در اطرافش روییده .

اون مرغابی میگه : وقتی پیامبر و مسلمانان در راه بازگشت از حج به محلی به اسم غدیر خم رسیدن , پیامبر دستور توقف دادن و همه مسلمونا جمع شدن حتی اون هایی که جلو تر افتاده بودن هم برگشتن .

یه مرغابی دیگه که اونور تر ایستاده بود گفت : چه جمعیتی بود , حدود صد هزار نفر بدون ,تقریبا همه مسلموها بودن , اگه کسی هم نبود از خانوادش اقلا یک نفر بود .

دوباره اون مرغابی بزرگتر ادامه میده و میگه : مردم همه از هم میپرسیدن چه اتفاقی افتاده , چون سابقه ی همچین کاری از پیامبر نبود , تنها چیزی که همه میدونستن این بود که موضوع خیلی مهمی رو میخوان مطرح کنن . پچ پچ مردم زیاد بود و هر کسی حدثی میزد .

 

تا اینکه پیامبر شروع به صحبت کردن , اول حمد و ثنای خدا رو گفتن , گفتن خدا یکیه و بر هر چیزی احاطه داره بدون اونکه جابجا شه , بسیار صبوره و به همه لطف میکنه , هر نهان و پنهانی رو میدونه و از درون دل ها خبر داره , هیچ دیده و چشمی توانایی دیدن خدا رو نداره و اونه که هر چیزی رو خلق کرده .

حالا یه سوال میپرسم : مگه پیامبر از تبوک برنگشتن چرا به غدیر خم رفتن ؟ حج کجاست که پیامبر از اونجا برگشتن ؟

مرغابی ها شروع کردن با تعجب به هم نگاه کردن و یکیشون گفت : تبوک؟!! مگه این مال دو سال قبل نبود . لک لک جان پیامبر دو سال قبل به تبوک رفتن برای جنگ با روم که جنگی هم نشد و از همون جا برگشتن .

شنقل گفت : اما به ما گفته بودن پیامبر الآن از تبوک برگشتن ؟!

اون مرغابی بزرگتر جواب میده : این خبر مال دو سال قبله , مسلمونا هر سال تو ماه ذی الحجه میرن مکه برای اعمالی به نام حج که پیامبران و فرشتگان خدا از گذشته اون رو انجام میدادن و پیامبر اون رو کامل تر کردن . الآن هم پیامبر داشتن از حج برمیگشتن که جریان غدیر پیش اومد. لک لک جان متاسفانه ما باید بریم ولی فرزند بزرگم شما رو تا مدینه راهنمایی میکنه و جریان غدیر رو براتون تعریف میکنه .

بعد رو میکنه به یکی از مرغابی ها و میگه : اینا رو تا مدینه برسون و همونجا بمون تا یکی دو ماه دیگه یکی از مرغابی ها رو به دنبالت میفرستم , این رو بدون که اخبار مدینه رو از تو دریافت میکنیم .

اون مرغابی هم جواب میده : چشم پدر جان , حتما , نگران نباشید , خدا نگهدار .

مرغابی ها خدا حافظی میکنن و میرن و اون مرغابی با ما میمونه تا تو ادامه ی سفر ما رو همراهی کنه , اما سفر به کجا ؟!

اون مرغابی رو به من میگه : بریم , تو راه صحبت میکنیم .

من هم به علامت تایید سرم رو تکون میدم و به شنقل میگم : بریم داداش , راهی نمونده .

احساس سبکی میکنم , نشاطی تو وجودمه که تا به حال تجربه اش رو نداشتم , نمیدونم چرا اشکم شروع به سرازیر شدن میکنه .

نگاهی به شنقل میکنم , اصلا نمیخواد حرف بزنه , تو حال خودشه , انگار اصلا کنار ما در حال پرواز نیست , جسمش داره کنار ما پرواز میکنه , اما ...

به این فکر میکنم که ما وقتی به مدینه میرسیم پیامبر اونجا نیستن .

صحبت رو با اون مرغابی شروع میکنم : حرف درباره غدیر نصفه موند ,  میشه بیشتر توضیح بدی .

یه لبخندی میزنه و شروع به صحبت میکنه : باید از عقب تر برات توضیح بدم و یه نفرو بهت معرفی کنم . پسر عموی پیامبر سی سال از پیامبر کوچکترن و از کودکی پیش پیامبر بودن و پیامبر ایشون رو بزرگ کردن , موقعی که پیامبر تو غار حرا بودن , ایشون کنارشون بود .

میپرسم : غار حرا !! قضیش چیه ؟!  پیامبر برای چی اونجا بودن ؟

مرغابی به حرفاش ادامه میده : خوبه آدم هر از گاهی با خدای خودش خلوت کنه و حرفاش رو بزنه . پیامبر بعضی وقت ها برای عبادت به غار حرا که کنار مکه بود میرفتن , تنها کسی که همراه پیامبر به غار حرا میرفت , پسر عموشون علی بود .

یه بار وقتی پیامبر چهل سالشون بود به غار حرا رفتن وقتی داشتن با خدای خودشون حرف میزدن , یه فرشته با لوحی مخصوص داخل غار میشه و به پیامبر میگه بخوان , پیامبر میگن من سواد ندارم ولی فرشته دوباره میگه بخوان .

پیامبر به لوح نگاهی میکنن و در کمال تعجب میبینن خدا بهشون توانایی خوندن داده و میتونن بخونن , بعد شروع به خوندن میکنن

بخوان به نام پروردگارت که آفرید , همان که انسان را از خون بسته ( آویزان ) آفرید , بخوان در حالی که پروردگارت کریم ترین کریمان است , همان که به وسیله ی قلم آموزش داد , به انسان یاد داد آنچه را که نمیدانست , اما انسان کفران و سرکشی میکند , برای آنکه خود را بی نیاز میداند , بدون شک بازگشت به سوی پروردگار توست ...

اینجا حضرت به پیامبری مبعوث میشن و حقیقت قرآن بر نفس پیامبر نازل میشه به خاطر همین از غار که بر میگردن خونه , تب و لرز شدیدی میگیرن و حضرت خدیجه همسر خوب پیامبر پارچه ای به روی پیامبر میپیچن و پیامبر به خواب میرن و پیامبریشون از اینجا شروع میشه .

از همون ابتدا علی که درود خدا بر او باد با جسم و جان از پیامبر حمایت کرده و پیامبر نیز برتری او را دائما به مردم یادآوری کردن و همیشه با هر وسیله و بهانه این رو نشون میدادن که در نبود من علی رهبر و پیشوای مردمه و اطاعت از او نیز بر همه واجبه تا آنکه چند روز قبل در راه بازگشت از حج این رو اعلام کردن و به همه مردم گفتن که این حج ...

با شنیدن صدای فریادی حرف های این دوستمون قطع شد , به عقب نگاهی کردیم و دیدیم که یه مرغابی دیگه از عقب به سمت ما میاد و فریاد میزنه : مشیر , مشیر , صبر کن .

به مرغابی همراهمون نگاه میکنم و میپرسم : مشیر !

اون هم جواب میده : اسم من مشیره داره من رو صدا میکنه .

ما هم صبر میکنیم بهمون برسه ,  وقتی میبینتش با تعجب میپرسه : تو اینجا چیکار میکنی ؟ مگه قرار نبود همه با پدر برگردن ؟

 مرغابی نفس زنان شروع به صحبت میکنه : مشیر , مطلبی از مکه تو ذهنم بود که نمیدونستم بگم یا نگم تا آخر تصمیم گرفتم بهت بگم چون ترسیدم ممکنه دیر بشه و از نگفتنش پشیمون بشم.

مشیر جواب داد : خب بگو , میشنویم .

اون مرغابی گفت : اما باید تو خلوت بگم .

مشیر رو به من و شنقل میکنه : ازتون معذرت میخوام الآن برمیگردم .

و با اون مرغابی روی زمین میشینن و شروع به صحبت میکنن , من و شنقل هم روی درختی فرود میایم .

شنقل ازم میپرسه : داداش چرا پیامبر باید موضوع جانشینشون رو تو حج به مسلمونا بگن ؟!

جواب میدم : خب چون همه اونجا هستن و همه حرف های پیامبر رو میشنون.

شنقل سوالی میپرسه که از شنیدنش ترس همه وجودم رو میگیره و نگران میشم , میپرسه : خب چرا امسال !؟ , سال بعد میگفتن . این حرف به معنای وصیت نیست ؟!

این فکر که شاید امسال آخرین سال زندگی پیامبر باشه , سینه ام رو به درد میاره .

جفتمون سکوت میکنیم تا اون مرغابی رسید و گفت : ببخشید معطل شدین , بریم .

از روی درخت بلند میشیم و دوباره شروع به پرواز میکنیم .

شنقل میپرسه : پیامبر به جز جانشینی و ولایت پسر عموشون چه موضوعی رو گفتن ؟ آیا این وصیتشون بود ؟

مرغابی جواب میده : حرف های زیادی زدن و مهمترینش این بود که این آخرین حجشون بود . دوست ندارم اینو بگم ولی پیامبر وصیت کردن و گفتن من خیلی بین شما نخواهم ماند و به زودی به دیدار خدایم خواهم رفت .

باشنیدن این حرف سینه ام به درد میفته و حسرت تمام قلبم رو پر میکنه که چرا اینقدر دیر فهمیدیم پیامبر ظهور کرده و این همه مدت تو غفلت بودیم . میترسم از اینکه هرگز نتونم پیامبر رو ببینم و به زندگی قبلی خودم که تنها خوردن و خوابیدن بود برگردم .

شنقل با صورت اشک آلود بهم میگه : نگران نباش برادر , اون کسی که بندگانش رو هدایت میکنه , راه کمال و کسب معرفت رو نمیبنده , ما با توکل بر خدا سفرمون رو شروع کردیم , از اینجا به بعد هم با توکل بر خدا سعی میکنیم به سمت خودش حرکت کنیم حال توسط پیامبر باشد یا ... . اصلا فراموشش کن دیگه راهی تا مدینه نمونده , پیامبر هم تا دو روز دیگه همراه باقی مسلمانان به مدینه میرسن .

میدونم درون قلب شنقل هم مثل من غوغا شده ولی خب چاره ای نیست . باید وظیفه مان را انجام دهیم .

اون مرغابی جمله ای میگه که قلبم آروم میشه ...

 ... هر موقع گرفتاری براتون پیش اومد و یا ناراحتی ای داشتین این ذکر رو بگین که بلا های بسیاری رو ازتون رفع میکنه و فرشتگان به کمکتون میان و ازتون حمایت میکنن .

 

اون ذکر اینه ،

 لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم

که یعنی هیچ نیرو و توانایی ای نیست جز آنکه خدا صاحب آن است .

 


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">