فصل ششم رمان پرواز در عرش (سفر اول) : آخرین سفر او
فصل ششم : آخرین سفر او
زمان زیادی از خداحافظی با اون شتر نگذشته ,تو تموم مسیر فکرم مشغول بود به اتفاق هایی که تا الآن برامون افتاد , به این که تا چند روز پیش تنها کاری که تو زندگی انجام میدادم خوردن ماهی های ساحل بود و تمرین پرواز شنقل . هیچ هدفی هم برای زندگی نداشتم و فقط زندگی میکردم اما تو این چند روزه همه چی عوض شده , برادرم که تا چند روز پیش بزرگترین آرزوش پرواز بود الآن من رو از دام های شیطون نجات میده , راستی چرا ؟ چرا شیطون تا همین چند روز پیش هیچ کاری باهامون نداشت ولی الآن تمام سعیش رو میکنه که ما به این سفر ادامه ندیم , مگه تو مدینه چه خبره ؟ مگه پیامبر چه چیزی قراره به ما بدن ؟
دیگه شنقل هم به پرواز کردن عادت کرده و زود خسته نمیشه , دیگه شنقل تا گشنش میشه غر غر نمیکنه , دیگه اونقدر پر حرفی نمیکنه . از لحظه خداحافظی با اون شتر یک کلمه هم حرف نزده . نمیدونم تا من پیداش کنم چه چیز هایی به هم میگفتن , اما برادرم خیلی بزرگ شده .
وقتی به دور دست نگاه میکنم یک دسته پرنده رو میبینم که به سمت ما میان , فکر کنم مرغابی اند ,
شنقل رو صدا میکنم : داداش , نگاه کن اون پرنده ها رو میبینی ؟
شنقل چشماش رو تیز میکنه : آره , آره , شاید از طرف مدینه بیان , بریم ازشون بپرسیم پیامبر رو میشناسن ؟
با سرم جواب تایید میدم .
دیگه نزدیکشونیم , به ما که میرسن رو هوا می ایستند و یکیشون که جلوی دسته هست و معلومه رهبرشونه سلام میده و ازم میپرسه : از کجا میاین ؟
بهش میگم : از حقل میایم و قصد مدینه داریم . میخوایم پیامبر رو ببینیم . شما پیامبر رو میشناسین ؟
جواب میده : بله میشناسیم , ما از غدیر خم میایم پیامبر از دو روز قبل از غدیر خم حرکت کردن و حدود دو روز دیگه به مدینه میرسن , بیاین بریم پایین , تو غدیر اتفاق های مهمی افتاد. باید براتون تعریف کنیم .
قبول میکنم و همگی به زمین میریم و میشنیم رو یه سطح خاکی که بوته های کوچکی هم در اطرافش روییده .
اون مرغابی میگه : وقتی پیامبر و مسلمانان در راه بازگشت از حج به محلی به اسم غدیر خم رسیدن , پیامبر دستور توقف دادن و همه مسلمونا جمع شدن حتی اون هایی که جلو تر افتاده بودن هم برگشتن .
یه مرغابی دیگه که اونور تر ایستاده بود گفت : چه جمعیتی بود , حدود صد هزار نفر بدون ,تقریبا همه مسلموها بودن , اگه کسی هم نبود از خانوادش اقلا یک نفر بود .
دوباره اون مرغابی بزرگتر ادامه میده و میگه : مردم همه از هم میپرسیدن چه اتفاقی افتاده , چون سابقه ی همچین کاری از پیامبر نبود , تنها چیزی که همه میدونستن این بود که موضوع خیلی مهمی رو میخوان مطرح کنن . پچ پچ مردم زیاد بود و هر کسی حدثی میزد .
تا اینکه پیامبر شروع به صحبت کردن , اول حمد و ثنای خدا رو گفتن , گفتن خدا یکیه و بر هر چیزی احاطه داره بدون اونکه جابجا شه , بسیار صبوره و به همه لطف میکنه , هر نهان و پنهانی رو میدونه و از درون دل ها خبر داره , هیچ دیده و چشمی توانایی دیدن خدا رو نداره و اونه که هر چیزی رو خلق کرده .
حالا یه سوال میپرسم : مگه پیامبر از تبوک برنگشتن چرا به غدیر خم رفتن ؟ حج کجاست که پیامبر از اونجا برگشتن ؟
مرغابی ها شروع کردن با تعجب به هم نگاه کردن و یکیشون گفت : تبوک؟!! مگه این مال دو سال قبل نبود . لک لک جان پیامبر دو سال قبل به تبوک رفتن برای جنگ با روم که جنگی هم نشد و از همون جا برگشتن .
شنقل گفت : اما به ما گفته بودن پیامبر الآن از تبوک برگشتن ؟!
اون مرغابی بزرگتر جواب میده : این خبر مال دو سال قبله , مسلمونا هر سال تو ماه ذی الحجه میرن مکه برای اعمالی به نام حج که پیامبران و فرشتگان خدا از گذشته اون رو انجام میدادن و پیامبر اون رو کامل تر کردن . الآن هم پیامبر داشتن از حج برمیگشتن که جریان غدیر پیش اومد. لک لک جان متاسفانه ما باید بریم ولی فرزند بزرگم شما رو تا مدینه راهنمایی میکنه و جریان غدیر رو براتون تعریف میکنه .
بعد رو میکنه به یکی از مرغابی ها و میگه : اینا رو تا مدینه برسون و همونجا بمون تا یکی دو ماه دیگه یکی از مرغابی ها رو به دنبالت میفرستم , این رو بدون که اخبار مدینه رو از تو دریافت میکنیم .
اون مرغابی هم جواب میده : چشم پدر جان , حتما , نگران نباشید , خدا نگهدار .
مرغابی ها خدا حافظی میکنن و میرن و اون مرغابی با ما میمونه تا تو ادامه ی سفر ما رو همراهی کنه , اما سفر به کجا ؟!
اون مرغابی رو به من میگه : بریم , تو راه صحبت میکنیم .
من هم به علامت تایید سرم رو تکون میدم و به شنقل میگم : بریم داداش , راهی نمونده .
احساس سبکی میکنم , نشاطی تو وجودمه که تا به حال تجربه اش رو نداشتم , نمیدونم چرا اشکم شروع به سرازیر شدن میکنه .
نگاهی به شنقل میکنم , اصلا نمیخواد حرف بزنه , تو حال خودشه , انگار اصلا کنار ما در حال پرواز نیست , جسمش داره کنار ما پرواز میکنه , اما ...
به این فکر میکنم که ما وقتی به مدینه میرسیم پیامبر اونجا نیستن .
صحبت رو با اون مرغابی شروع میکنم : حرف درباره غدیر نصفه موند , میشه بیشتر توضیح بدی .
یه لبخندی میزنه و شروع به صحبت میکنه : باید از عقب تر برات توضیح بدم و یه نفرو بهت معرفی کنم . پسر عموی پیامبر سی سال از پیامبر کوچکترن و از کودکی پیش پیامبر بودن و پیامبر ایشون رو بزرگ کردن , موقعی که پیامبر تو غار حرا بودن , ایشون کنارشون بود .
میپرسم : غار حرا !! قضیش چیه ؟! پیامبر برای چی اونجا بودن ؟
مرغابی به حرفاش ادامه میده : خوبه آدم هر از گاهی با خدای خودش خلوت کنه و حرفاش رو بزنه . پیامبر بعضی وقت ها برای عبادت به غار حرا که کنار مکه بود میرفتن , تنها کسی که همراه پیامبر به غار حرا میرفت , پسر عموشون علی بود .
یه بار وقتی پیامبر چهل سالشون بود به غار حرا رفتن وقتی داشتن با خدای خودشون حرف میزدن , یه فرشته با لوحی مخصوص داخل غار میشه و به پیامبر میگه بخوان , پیامبر میگن من سواد ندارم ولی فرشته دوباره میگه بخوان .
پیامبر به لوح نگاهی میکنن و در کمال تعجب میبینن خدا بهشون توانایی خوندن داده و میتونن بخونن , بعد شروع به خوندن میکنن
بخوان به نام پروردگارت که آفرید , همان که انسان را از خون بسته ( آویزان ) آفرید , بخوان در حالی که پروردگارت کریم ترین کریمان است , همان که به وسیله ی قلم آموزش داد , به انسان یاد داد آنچه را که نمیدانست , اما انسان کفران و سرکشی میکند , برای آنکه خود را بی نیاز میداند , بدون شک بازگشت به سوی پروردگار توست ...
اینجا حضرت به پیامبری مبعوث میشن و حقیقت قرآن بر نفس پیامبر نازل میشه به خاطر همین از غار که بر میگردن خونه , تب و لرز شدیدی میگیرن و حضرت خدیجه همسر خوب پیامبر پارچه ای به روی پیامبر میپیچن و پیامبر به خواب میرن و پیامبریشون از اینجا شروع میشه .
از همون ابتدا علی که درود خدا بر او باد با جسم و جان از پیامبر حمایت کرده و پیامبر نیز برتری او را دائما به مردم یادآوری کردن و همیشه با هر وسیله و بهانه این رو نشون میدادن که در نبود من علی رهبر و پیشوای مردمه و اطاعت از او نیز بر همه واجبه تا آنکه چند روز قبل در راه بازگشت از حج این رو اعلام کردن و به همه مردم گفتن که این حج ...
با شنیدن صدای فریادی حرف های این دوستمون قطع شد , به عقب نگاهی کردیم و دیدیم که یه مرغابی دیگه از عقب به سمت ما میاد و فریاد میزنه : مشیر , مشیر , صبر کن .
به مرغابی همراهمون نگاه میکنم و میپرسم : مشیر !
اون هم جواب میده : اسم من مشیره داره من رو صدا میکنه .
ما هم صبر میکنیم بهمون برسه , وقتی میبینتش با تعجب میپرسه : تو اینجا چیکار میکنی ؟ مگه قرار نبود همه با پدر برگردن ؟
مرغابی نفس زنان شروع به صحبت میکنه : مشیر , مطلبی از مکه تو ذهنم بود که نمیدونستم بگم یا نگم تا آخر تصمیم گرفتم بهت بگم چون ترسیدم ممکنه دیر بشه و از نگفتنش پشیمون بشم.
مشیر جواب داد : خب بگو , میشنویم .
اون مرغابی گفت : اما باید تو خلوت بگم .
مشیر رو به من و شنقل میکنه : ازتون معذرت میخوام الآن برمیگردم .
و با اون مرغابی روی زمین میشینن و شروع به صحبت میکنن , من و شنقل هم روی درختی فرود میایم .
شنقل ازم میپرسه : داداش چرا پیامبر باید موضوع جانشینشون رو تو حج به مسلمونا بگن ؟!
جواب میدم : خب چون همه اونجا هستن و همه حرف های پیامبر رو میشنون.
شنقل سوالی میپرسه که از شنیدنش ترس همه وجودم رو میگیره و نگران میشم , میپرسه : خب چرا امسال !؟ , سال بعد میگفتن . این حرف به معنای وصیت نیست ؟!
این فکر که شاید امسال آخرین سال زندگی پیامبر باشه , سینه ام رو به درد میاره .
جفتمون سکوت میکنیم تا اون مرغابی رسید و گفت : ببخشید معطل شدین , بریم .
از روی درخت بلند میشیم و دوباره شروع به پرواز میکنیم .
شنقل میپرسه : پیامبر به جز جانشینی و ولایت پسر عموشون چه موضوعی رو گفتن ؟ آیا این وصیتشون بود ؟
مرغابی جواب میده : حرف های زیادی زدن و مهمترینش این بود که این آخرین حجشون بود . دوست ندارم اینو بگم ولی پیامبر وصیت کردن و گفتن من خیلی بین شما نخواهم ماند و به زودی به دیدار خدایم خواهم رفت .
باشنیدن این حرف سینه ام به درد میفته و حسرت تمام قلبم رو پر میکنه که چرا اینقدر دیر فهمیدیم پیامبر ظهور کرده و این همه مدت تو غفلت بودیم . میترسم از اینکه هرگز نتونم پیامبر رو ببینم و به زندگی قبلی خودم که تنها خوردن و خوابیدن بود برگردم .
شنقل با صورت اشک آلود بهم میگه : نگران نباش برادر , اون کسی که بندگانش رو هدایت میکنه , راه کمال و کسب معرفت رو نمیبنده , ما با توکل بر خدا سفرمون رو شروع کردیم , از اینجا به بعد هم با توکل بر خدا سعی میکنیم به سمت خودش حرکت کنیم حال توسط پیامبر باشد یا ... . اصلا فراموشش کن دیگه راهی تا مدینه نمونده , پیامبر هم تا دو روز دیگه همراه باقی مسلمانان به مدینه میرسن .
میدونم درون قلب شنقل هم مثل من غوغا شده ولی خب چاره ای نیست . باید وظیفه مان را انجام دهیم .
اون مرغابی جمله ای میگه که قلبم آروم میشه ...
... هر موقع گرفتاری براتون پیش اومد و یا ناراحتی ای داشتین این ذکر رو بگین که بلا های بسیاری رو ازتون رفع میکنه و فرشتگان به کمکتون میان و ازتون حمایت میکنن .
اون ذکر اینه ،
لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم
که یعنی هیچ نیرو و توانایی ای نیست جز آنکه خدا صاحب آن است .