پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «قصه» ثبت شده است

۱۲خرداد

فصل چهاردهم : کعبه

گرمای هوا خیلی اذیت میکنه مخصوصا برای منی که عادت به گرما ندارم . البته مدینه هم همچین خنک نبود ولی حوالی غدیر خیلی اذیت شدم ، مشیر فقط به خاطر پیامبر و اسلام اینجا زندگی میکنه وگرنه اونا به اینجا تعلق ندارن . نمیدونم الآن فهّام حالش چطوره ، فقط دعا میکنم که حالش خوب باشه .

زیرم رو نگاه میکنم ، هیچ گیاهی روی زمین نیست . مشیر کمی بالاتر از من پرواز میکنه .

صداش میزنم : مشیر چقدر تا مکه راه داریم ؟ من که خیلی خسته شدم !

۱۲خرداد

فصل سیزدهم : غدیر خم

هوا خیلی گرمه ، هرچند مدینه هم خیلی خنک نبود ولی هرچی به مکه نزدیک تر میشیم حرارت هوا بیشتر میشه ، آفتاب مستقیم میتابه و ذره ای ابر هم تو آسمون نیست .

از مشیر میپرسم : چقدر مونده ؟ خیلی گرمه !!

جواب میده : تقریبا وسط راهیم ، الآن نزدیک غدیر خم داریم میشیم .

۰۵بهمن

فصل دهم : رفقای فهّام

چند روزی از اومدن پیامبر گذشته . جای خوابمون شده سقف مسجد , حرف نداره , خیلی جای خوبیه . صبح ها با صدای اذان بلال بیدار میشیم . بلال قبلا برده بوده ولی وقتی پیامبر تو مکه ظهور میکنن , پنهانی اسلام میاره تا بت پرست ها و اربابش امیه متوجه نشن ولی یه روز وقتی اومد کنار کعبه , بت پرست ها اونجا نشسته بودن . ولی بلال اونا رو ندید . وقتی کنار بت ها رسید خوب اونا رو تماشا کرد و گفت : شگفتا از مردم بدبختی که این مجسمه های بی روح رو میپرستن که ازشون هیچ کاری ساخته نیست . بعد آب دهان روی اونها انداخت و با صدای بلند گفت : به راستی پرستش کنندگان شما در ضرر و زیانن .

۲۷خرداد

فصل هشتم : خداحافظ شنقل


امروز روز دومیه که ما تو مدینه­ ایم , مردم میگن فردا کاروان حجاج به مدینه میرسه , یعنی کاروان پیامبر . شب قبل رو روی سقف مسجد به صبح رسوندیم , لای شاخه های نخل جای خوبی واسه خوابیدنه , همش تو فکر اینم که چهره پیامبر چه شکلیه , اما چهره که مهم نیست مهم اخلاق و رفتار ایشونه , باید سعی کنیم مثل ایشون باشیم , شنقل دیشب خوابش نبرد و همش تو فکر دیدن پیامبر بود .

راستی شنقل کو؟ داد میزنم : شنقل , شنقل !

۲۱خرداد

فصل ششم : آخرین سفر او

زمان زیادی از خداحافظی با اون شتر نگذشته ,تو تموم مسیر فکرم مشغول بود به اتفاق هایی که تا الآن برامون افتاد , به این که تا چند روز پیش تنها کاری که تو زندگی انجام میدادم خوردن ماهی های ساحل بود و تمرین پرواز شنقل . هیچ هدفی هم برای زندگی نداشتم و فقط زندگی میکردم اما تو این چند روزه همه چی عوض شده , برادرم که تا چند روز پیش بزرگترین آرزوش پرواز بود الآن من رو از دام های شیطون نجات میده , راستی چرا ؟ چرا شیطون تا همین چند روز پیش هیچ کاری باهامون نداشت ولی الآن تمام سعیش رو میکنه که ما به این سفر ادامه ندیم , مگه تو مدینه چه خبره ؟ مگه پیامبر چه چیزی قراره به ما بدن ؟


۲۱خرداد

فصل پنجم : لطف

از اول صبح از خونه ی اون پیرمرد و مسلم خارج شدیم زمان زیادی نگذشته اما تقریبا از کوهستان خارج شدیم و کم کم هوا داره گرم میشه . تمام وجودم شده محبت پیامبر و از این تعجب میکنم چطور یک نفر رو ندیدم ولی اینقدر دوسش دارم . مسیر رو از اون پرنده ها پرسیدیم گفتن اگه درست مسیر رو برین تا قبل از غروب میرسین .


۱۹خرداد

فصل چهارم : مسلم


با صدای چند پرنده از خواب بیدار میشم , هوا روشن شده , دیشب نتونستم خیلی دقت کنم . یه کلبه کوچیکه وسط دره چون از پنجره تنها کوه معلومه , توی کلبه فقط یک میز کوچک وسط گذاشته شده و هر چهار طرف پنجره داره , که کنار یکی از پنجره ها در و روبروی در هم اجاق آتیشه که توش پر هیزمه . کنارش هم هیزم های خاموش روی زمینه . به شنقل نگاهی میکنم , تبش بهتر شده ولی هنوز باید استراحت کنه . یادم میافته که دیشب اون پیرمرد و پسر بچه که الآن هیچ کدوم اینجا نیستن , داشتن درمورد این حرف میزدن که چند روزه غذا ندارن , با خودم میگم باید یه جوری کمکشون کنم .