فصل دهم رمان پرواز در عرش (سفر دوم) : رفقای فهّام
فصل دهم : رفقای فهّام
چند روزی از اومدن پیامبر گذشته . جای خوابمون شده سقف مسجد , حرف نداره , خیلی جای خوبیه . صبح ها با صدای اذان بلال بیدار میشیم . بلال قبلا برده بوده ولی وقتی پیامبر تو مکه ظهور میکنن , پنهانی اسلام میاره تا بت پرست ها و اربابش امیه متوجه نشن ولی یه روز وقتی اومد کنار کعبه , بت پرست ها اونجا نشسته بودن . ولی بلال اونا رو ندید . وقتی کنار بت ها رسید خوب اونا رو تماشا کرد و گفت : شگفتا از مردم بدبختی که این مجسمه های بی روح رو میپرستن که ازشون هیچ کاری ساخته نیست . بعد آب دهان روی اونها انداخت و با صدای بلند گفت : به راستی پرستش کنندگان شما در ضرر و زیانن .
اینجا بود که مشرکان متوجه اسلام آوردن این برده ی سیاه شدن و شکنجه های بلال شروع شد . به طوری که برهنه به بیابون میبردنش و روی سنگ های داغ مینداختنش رو زمین , سنگ بزرگ روی سینش میذاشتن به طوری که نفس کشیدنش به سختی بود . بهش میگفتن : بگو به خدای محمد کافر شدم . ولی بلال جز اسم خدا چیزی از دهانش خارج نمیشد تا اینکه قبل از شهادت توسط ابوبکر آزاد میشه و به مسلمونا میپیونده .
اون اولین کسی بوده که اذان میگه . جریان اینطوری بوده که جبرئیل فرشته ی بزرگ و مقرب خدا که مسئول صحبت با پیامبران و آوردن حرف خدا بود به پیامبر که درود خدا بر او و اصحاب و فرزندانش باد نازل میشه و جملات اذان رو میگه . این در حالی بوده که پیامبر سر بر بالین علی که درود خدا بر او باد داشتن .
وقتی نزول اذان تموم میشه پیامبر از علی میپرسن : شنیدی ؟
علی پاسخ داد : بله .
پیامبر میپرسن : آیا حفظ کردی ؟
علی جواب میده : بله . سپس پیامبر فرمودن : بلال رو حاضر کن و اذان رو بهش یاد بده . امیرالمومنین علی هم اذان رو به بلال آموزش دادن و بلال میشه اولین موذن اسلام .
اینها رو تو این چند روزه از مشیر و چند تا حیوون دیگه یاد گرفتیم . فهّام معمولا داخل مسجد میشینه و به پیامبر نگاه میکنه و تو این حال اصلا حرف نمیزنه . من هم سعی میکنم اطلاعاتم رو زیاد کنم .
خب دیگه حوصلم سر رفت برم یه دوری بزنم .
از روی سقف مسجد بلند میشم تا برم سمت باغ های اطراف مدینه که دیدم تو یه کوچه دو تا کره الاغ دارن با هم بحث میکنن .
میرم کنارشون میشینم و میپرسم : قضیه چیه ؟ به منم بگین .
یکیشون که قد بلند و پشم قهوه ای رنگی داشت بهم میگه : ما دو تا داداشیم هیچ کدومم تو غدیر خم نبودیم . الآن بحثمون اینه که جمله پیامبر که فرمودن علی نسبت به من به منزله ی هارون به موسی است یعنی چی !؟
یکم فکر کردم و گفتم : خب ببینید این یعنی علی نسبت به پیامبر به منزله ی هارون به موسی است . اگه سوال دیگه ای هم دارین بگین که جواب بدم .
وقتی جوابم رو میشنون یکیشون با عصبانیت ازم میپرسه : قیافه من شبیه چیه ؟
منم جواب میدم : خب شبیه الاغه دیگه ! این چه سوالیه ؟! بیخود نیست اینقدر حرف براتون درست میکنن دیگه !
خب ، الآن دارم از دستشون فرار میکنم و روی همون سقف مسجد قایم شدم . به ما اصلا نیومده بریم بگردیم.
مشیر میاد طرفم و میگه : قضیه چیه ؟ دو تا الاغ رو جلوی مسجد دیدم که میگفتن مسخرشون کردی و بعد فرار کردی ؟
جواب میدم : چی شده ؟ من؟! نه بابا سوال پرسیدن , جواب دادم .
مشیر میپرسه : خب سوالشون چی بود ؟ تو چی جواب دادی ؟
جریان رو که تعریف میکنم , مشیر شروع میکنه به خندیدن و بعدش دلیل عصبانیت اونا رو توضیح میده که اونا اشتباهی فکرکردن داری مسخره شون میکنی .
بعدش هم میگه : حالا بیا بریم پیششون , قضیه حل شه .
با ترس و لرز پشت سرش راه میافتم به سمت بچه الاغ ها .
تا من رو میبینن . یکیشون که کوچیکتر بود به مشیر میگه : اوناهاش همون لک لک سفیدس .
تو دلم میگم مگه لک لک سیاه هم داریم ! اما اگه این رو بهش بگم ماجرا دوباره شروع میشه , به خاطر همین سکوت میکنم .
مشیر میره نزدیکشون میشینه و میگه : این بنده خدا تازه با اسلام آشنا شده و نیتی نداشته . منظور شما رو هم متوجه نشده . شما ها هم زود قضاوت نکنین و اینجوری عصبانی نشین .
میرم کنار مشیر میشینم و میگم : الاغ های عزیز معذرت میخوام .
الاغ کوچیکه هم میگه : مخلص داش لک لک , شما هم ما رو ببخشین نباید اینجوری رفتار میکردیم .
بعد مشیر میگه : خب بذارین جواب سوالتون رو بدم . موقعی که حضرت موسی علیه السلام رفتن به کوه طور تا الواح تورات رو از خدا بگیرن , برادرشون حضرت هارون علیه السلام رو به جانشینی خودشون بین مردم قرار دادن و همواره حضرت هارون علیه السلام جانشین اون حضرت بودن .
در ضمن حضرت هارون دو پسر داشت به نام های شبر و شبیر , به همین دلیل علی علیه السلام هم اسم فرزندانش رو به دستور خدا گذاشتن حسن و حسین که معنای عربی اسامی فرزندان هارون علیه السلام بود . در ضمن پیامبر یه موضوعی رو در ادامه حدیث بهش تاکید میکنن که یعنی هر نسبت و مقامی بین آن دو پیامبر بود بین من و علی هم برقرار است جز اینکه بعد از من پیامبری نیست . یعنی علی علیه السلام برادر , وصی و جانشین پیامبر هستن و دستوراتشون بر همه مخلوقات از انسان و اجنه گرفته تا گیاهان و جمادات واجبه و ایشون بر همه صاحب اختیار و امام هستن .
الاغ قد بلند میگه : عجب , یادم باشه بعدا بشینیم در مورد خیلی چیزا صحبت کنیم . نمیدونستم تو این یه جمله اینهمه موضوع هست که دونستنش هم لازمه .
گرم صحبت بودیم که یه دفعه الاغ کوچیکتر داد میزنه : به به ! داش فهّام هم که رسید , فهّام بیا اینجا داداش داریم اختلاط میکنیم با آقا مشیر و این آقا لک لک تازه وارد .
یه نگاهی میکنم , میبینم فهّامه که داره میاد به سمت ما . چشمام از تعجب چهار تا میشه .
ازالاغ میپرسم : چی ؟! فهّام ؟! مگه شما همدیگرو میشناسین ؟!
الاغ هم با لهجه الاغیش جواب میده : بله ! معلومه که میشناسیم , دیروز بعد نماز صبح با هم آشنا شدیم و کلی با هم اختلاط داشتیم . نکنه اون داداشی که میگفت شمایین ؟!!!
تو دلم میگم این بچه چقدر سریع رفیق پیدا کرد , به الاغ جواب میدم : اگه اجازه بفرمایید بله , ایشون برادر حقیر هستن .
الاغ دماغشو میکشه بالا و جواب میده : جدا ؟! شرمنده زودتر نشناختمتون , سنتون از چهره معلوم نبود, فهّام کلی از شما تعریف میکرد , واقعا شرمنده .
یه لبخند رضایتی به الاغ میزنم و میگم : خواهش میکنم , اشکالی نداره .
فهّام میرسه و میاد کنارم میشینه و اول به من , بعدش به بقیه سلام میده , بعد از جواب سلام بهش
میگم : داشتیم با دوستای جدیدت صحبت میکردیم . رفقیای خون گرمی داری .
فهّام یه مقدار خجالت میکشه و جواب میده : بله , دیروز بعد از نماز تو کوچه با هم آشنا شدیم .
بعد از یه لبخند با محبت بهش میگم : آفرین , خوشحالم که تونستی رفیق های جدید پیدا کنی .
رو به سه تاشون میگم : امیدوارم دوستای خوبی برا هم باشین .
مشیر که تا الآن ساکت بود میاد جلو و میگه : مومنین برادر همدیگن , سعی کنین نسبت با هم مهربون باشین و تو سختی ها به هم کمک کنین .
صدای شیرین بلال صحبتمون رو قطع میکنه و همه به سمت مسجد میریم , هر چند الاغ ها مثل آدما نماز نمیخونن ولی موقع نماز میان کنار مسجد و از دیدن نماز پیامبر و علی و باقی مسلمونا لذت میبرن . ولی ما که تشنه ی دیدن صورت چون ماه پیامبر و علی هستیم به داخل مسجد میریم و روی ستون های مسجد نماز میخونیم . خدا میدونه چه لذتی داره دیدن پیامبر و علی که درود خدا بر اون ها باد اون هم موقع نماز ، تازه وقتی بهشون اقتدا کنی و نماز جماعت بخونی .
ندای بشتابید به سوی بهترین عمل بلال گوشم رو پر میکنه . واقعا این عین حقیقته و نماز بهترین عمله .
با خودم زمزمه میکنم :
حی علی الصلاه
حی علی فلاح
حی علی خیر العمل
الله اکبر الله اکبر
لا اله الا الله