پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

فصل چهارم رمان پرواز در عرش (سفر اول) : مسلم

يكشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۱۲ ب.ظ

فصل چهارم : مسلم


با صدای چند پرنده از خواب بیدار میشم , هوا روشن شده , دیشب نتونستم خیلی دقت کنم . یه کلبه کوچیکه وسط دره چون از پنجره تنها کوه معلومه , توی کلبه فقط یک میز کوچک وسط گذاشته شده و هر چهار طرف پنجره داره , که کنار یکی از پنجره ها در و روبروی در هم اجاق آتیشه که توش پر هیزمه . کنارش هم هیزم های خاموش روی زمینه . به شنقل نگاهی میکنم , تبش بهتر شده ولی هنوز باید استراحت کنه . یادم میافته که دیشب اون پیرمرد و پسر بچه که الآن هیچ کدوم اینجا نیستن , داشتن درمورد این حرف میزدن که چند روزه غذا ندارن , با خودم میگم باید یه جوری کمکشون کنم .


بلند میشم و کنار پنجره میشینم و آروم پنجره رو باز میکنم سوز سرما میپیچه تو خونه ولی برفی روی زمین نیست از پنجره میرم بیرون و پشت سرم میبندمش .

یه نگاهی به اطراف میکنم , کلبه توی دره ساخته شده و اطراف هیچ خونه ای نیست و ظاهرا این دو نفر تنها هستن . پرهام رو باز میکنم و از لبه پنجره بلند میشم . سعی میکنم یه رودخونه پیدا کنم که ماهی بگیرم اما اثری از رودخونه نیست . روی یه درخت که خیلی هم از کلبه دور نیست چند تا کبوتر نشسته که با صدای اونا بیدار شدم . میرم طرفشون و داد میزنم : سلام , صبح بخیر اینجا ها رودخونه کجاست که بشه توش ماهی گرفت ؟

یکیشون بهم نگاه میکنه : سلام لک لک , معلومه مال اینجا ها نیستی , پشت این کوه یه رودخونه هست که مردمی که این جا ها زندگی میکنن بلد نیستن و ماهی هم زیاد داره , برو اونجا .

میرم نزدیکش : مگه اینجا کس دیگه ای هم زندگی میکنه ؟ راستش من و برادر کوچکترم مال اینجا ها نیستیم . داشتیم رد میشدیم که دیشب گرفتار برف و سرما شدیم و صاحب این کلبه نجاتمون داد .

همونی که باهام حرف زد که ظاهرا از بقیشون بزرگتره دوباره جواب میده : عجب ! راستش نه اینجا , ولی تو هر دره ای , اینجا یکی دو تا کلبه هست که مردم توش زندگی میکنن .

به کوه پشت سرم اشاره ای میکنه و ادامه میده : از بالا که پرواز کنی پشت همین کوه یه رودخونه هست که چون بین دو تا کوه و محل رد شدن مردم نیست , کسی نمیشناستش .

ازشون خداحافظی میکنم و میرم به سمت کوه , دقیقا روبروی همون کوهیه که دیشب توش اون پیرمرد ما رو پیدا کرد .

میرسم بالای کوه ولی رودخونه ای نمیبینم , همینطور حرکت میکنم تا میرسم بالای دره ای که پشت کوهه , اینور کوه خیلی ارتفاعش زیاده , کم کم میرم پایین , هر چی پایین تر میرم دامنه ی کوه سبز تر میشه , توی دره ی پایین کوه پر از درخته ونزدیک تر که میشم صدای آب رو میشنوم , به خاطر درخت های تو در تو رودخونه معلوم نیست , از بین درخت ها رد میشم تا میرسم کنار آب , رودخونه ی کوچیکیه ولی وقتی دقت میکنم ماهی های زیادی توش هست .

شیرجه میزنم تو آب و یه دونه ماهی کوچیک رو میگیرم و میخورم : به به چقدر گشنم بود , از دیروز تا الآن هیچی نخورده بودم .

به اطراف نگاهی میندازم بوته ای کنار آب رشد کرده که برگ های بزرگی داره . میرم کنارش میشینم و سعی میکنم یکی از برگ هاش رو بکنم , خیلی سفته , با نوکم هی میزنم به تهش که به ساقه ی اصلی وصله , آخیش بالاخره کنده شد .

میذارمش کنار و دوباره شیرجه میزنم , یه ماهی میافته تو منقارم , میبرم میندازمش رو اون برگ پهن که کنده بودم , دوباره به سمت آب برمیگردم و آنقدر ماهی میگیرم  که فکر نکنم بیشتر از اون بشه با اون برگ برد حدود پنج یا شش تا باید شده باشن .

همشون رو میندازم روی برگ و با منقارم برگ رو جمع میکنم بعد با پا هام برگ رو میگیرم و پرواز میکنم به سمت کلبه .

نزدیک کلبه که میرسم , میرم کنار در کلبه و ماهی ها رو میذارم کنار در و از پنجره میرم داخل کلبه .

شنقل هنوز خوابه اما اون پیرمرد و پسر بچه , نمیدونم چیکار میکنن , جفتشون به طرفی ایستادن و پسربچه پشت پیرمرد ایستاده و هر کاری پیرمرد میکنه اون هم انجام میده , پیرمرد خم میشه و اون بچه هم خم میشه , زیر لب یه چیز هایی میگن که نمیفهمم چی میگن دوباره میایستن بعد میشینن و سرشون رو روی خاک میذارن بعد میشینن و دوباره سرشون رو روی خاک میذارن و کمی طول میکشه بعد میشینن و شروع میکنن حرف هایی رو زمزمه کردن که صداشون خوب نمیاد و متوجه نمیشم که چی میگن و جفتشون به زمین نگاه میکنن.

چه حرکات عجیبی تا حالا همچین چیزی ندیده بودم , بعد از چند لحظه دستاشون رو سه بار به پاهاشون میزنن و به چپ , راست و باز به چپ نگاهی میکنند و در هر بار میگویند خدا بزرگتر است .

بعدش پسر بچه از پیر مرد میپرسه : آقا جان اینکه در نماز میگوییم خدا بزرگتر است یعنی چه ؟ خدا از چه چیزی بزرگ تر است ؟

پیرمرد رو به پسربچه میکنه : یعنی خدا از هر چیزی که وجود دارد بزرگ تر است و این بزرگتر بودن به معنای اندازه نیست که مثلا کوه از درخت بزرگتره بلکه یعنی در مقابل خداوند هیچ اندازه ای نیست مثلا انگار که میگوییم صحرا از یکدانه شن بزرگتر است ولی این هم مثال خوبی نیست چون بالاخره یکدانه شن نیز اندازه ای دارد و صحرا هم اندازه ای ولی خدا بی اندازه است و نمیتونیم براش اندازه ای تعیین کنیم و از هر اندازه ای بزرگتره .

حرفشون که تموم میشه دوباره میرم بیرون و ماهی ها رو با همون برگ بلند میکنم میارم داخل و میریزم رو میز . پیرمرد تا ماهی ها رو میبینه , از خوشحالی میپره به سمت ماهی ها و به من نگاه میکنه و میگه : تو رو حتما خدا فرستاده . خدایا شکرت . بیا پسرم , ببین همون لک لکی که دیروز نجاتش دادیم چی آورده .

پسربچه خیلی تعجب میکنه و با خوشحالی از پدربزرگش میپرسه : آخه این حیوون مگه این چیز ها رو میفهمه ؟

پیرمرد جواب میده : بله میفهمه , اگه هم نفهمه خداش به خوبی همه چیز رو متوجه میشه .

بعد پسر بچه میپره سمت من و من رو بغل میکنه و میگه : ممنونم لک لک جون ما سه روز بود غذا نخورده بودیم .

بعد میره به سمت پیرمرد : بابابزرگ میشه این دو تا لک لک رو بزرگ کنم ؟

چی شده این بچه داره در مورد من و شنقل حرف میزنه , مگه ما مرغ و خروسیم .

پیرمرد یه لبخندی میزنه و بعدش یه حرفی به پسر بچه میزنه که خیالم راحت میشه .

همونطوری که ماهی ها رو جمع میکنه جواب میده : مسلم جان اینا مخلوقات خدا هستن درست نیست ما اونا رو به زور زندانی کنیم و اینکه من آوردمشون اینجا به خاطر این بود که تو سرما داشتن میمردن و باید بهشون کمک میکردم نه اینکه بزرگشون کنم آیا دوس داری یکی ما رو زندانی کنه و بهمون غذا بده .

پسر بچه کمی فکر میکنه و میگه : نه خب دوست ندارم .

پدربزرگش هم ادامه میده : آفرین این ها هم مثل ما دوست ندارن زندانی باشن ولی تا هر وقت که دوست داشتن میتونن بمونن و تو هم باهاشون بازی کنی . تازه این که این لک لک امروز برامون غذا آورد خواست خدا بود و این پرنده رو کرده بود وسیله ی روزی دادن ما و خدا خودش روزیمون رو میرسونه. من این ها رو میبرم کباب کنم این یکی رو میذارم اینجا ببر بده به اون یکی که مریضه .

بعد ماهی ها رو میبره بیرون و یکیش رو واسه شنقل میذاره رو میز .

 میرم پیش شنقل میشینم , خدا رو شکر خیلی تبش بهتره ولی هنوز بیدار نشده , اون کودک که الآن فهمیدم اسمش مسلمه میاد میشینه کنار من وشنقل و به من نگاه میکنه و شروع به صحبت کرن میکنه : نمیدونم حرف های من رو میفهمی یا نه , موقعی که من به دنیا میام مادرم فوت میکنه و مادربزرگم میشه جای مادرم که مال نه سال پیشه . وقتی دوسالم بود خبر ظهور پیامبر رو شنیدیم که پیامبر ظهور کرده و الآن تو یثرب زندگی میکنه پدر و پدر بزرگم برای دیدن پیامبر به یثرب میرن و من با مادر بزرگم میمونیم اینجا و با چند تا گاو و گوسفندی که داشتیم زندگی میکردیم که بعد از یکسال که من سه سالم بود پدر و پدر بزرگم از یثرب برمیگردن و کلی از پیامبر و اونجا تعریف میکنن که ما هم باید بریم اونجا زندگی کنیم  و پیامبر به ما نیاز داره ولی چند روز بعدش پدرم به خاطر بیماری فوت میکنه . مادربزرگم هم به خاطر مرگ پدرم از ناراحتی میمیره .

البته من این ها رو یادم نمیاد چون اون موقع حدود سه سالم بود و پدربزرگم برام تعریف کرده , بعد از اون موقع هم به خاطر سن زیاد پدربزرگم و سختی راه نتونستیم پیش پیامبر بریم , اگه یه روز پیامبر رو دیدی ازشون بخواه برا ما دعا کنن .

حالا داره یادم میاد دیشب از پیامبر هم صحبت کردن که من اصلا حواسم نبود , حالا دیگه مطمئنم پیامبر آخرالزمان ظهور کرده و اسم شهرشون هم یثربه , وای خدای من یعنی میشه من خود پیامبر رو ببینم ؟! اگه یه روز پیامبر رو دیدم هم از جغد براشون میگم هم از این مسلم کوچولو و پدر بزرگش , خدای من یعنی میشه ؟؟؟

مسلم بدن شنقلو نوازش میکنه : بیدار شو , خیلی خوابیدی دیگه حالت خوب شده , پاشو ماهی بخور , ببین این دوستت ماهی آورده .

کم کم شنقل چشماشو باز میکنه , وقتی مسلم رو میبینه یکم میترسه ولی وقتی من رو هم میبینه که پیششم ترسش میریزه بعد مسلم ماهی رو میذاره تو دهن شنقل : بیا بخور لک لک کوچولو , باید غذا بخوری تا خوب شی .

شنقل هم ماهی رو میبلعه . وقتی مسلم بلعیدنش رو میبینه تعجب میکنه و خندش میگیره و میگه : معلومه خیلی گشنت بود .

بعد مسلم به من میگه خب دیگه بریم بیرون بازی کنیم . تا این رو میگه من خواستم فکر کنم که با یه بچه آدم چجوری میتونم بازی کنم که همون لحظه گردنم رو میگیره و مثل یه لباس من رو میبیره بیرون . انگار نه انگار من دارم نفس میکشم . بیرون که رسیدیم من رو میذاره رو شونش و بهم میگه بشین همین جا لک لک جون .

با خودم فکر میکنم که این دو نفر مشکل غذا دارن ولی اگه رودخونه رو پیدا کنن مشکلشون حل میشه . از رو شونش بلند میشم و بهش نگاه میکنم و یه ذره ازش فاصله میگیرم ولی یه جوری که بتونه بهم برسه .

صدام میزنه : پس میخوای دنبال بازی کنی , واستا برم ببینم ماهی ها آماده شدن ؟

میره به سمت پدر بزرگش و میپرسه : کباب شدن من میخوام برم با لک لک بازی کنم ولی خیلی گشنمه .

پدربزرگش هم اشاره میکنه به یه دونه ماهی که تو یه کاسه سفالیه و میگه : این یه دونه حاضر شده این رو بردار بخور.

من به سمت رودخونه میرم و اونم دنبال من میاد درحالی که ماهی کباب شده دستشه و کم کم ازش میخوره و میگه : به به عجب کبابی !! چون مسلم نمیتونه پرواز کنه باید کوه رو دور بزنیم , به خاطر همین آروم آروم از کنار کوه شروع میکنیم به حرکت .

 مسلم هم داد میزنه : آقا جان ما تا ماهی ها درست شن میریم بازی کنیم . 

بعد شروع میکنه به دویدن به دنبال من .

کم کم از کناره ی کوه رد میشیم , مدتی میگذره , مسلم خیلی خسته میشه و دیگه داره قدم میزنه .

در حال نفس نفس زدن میگه : اینطوری نمیشه تو پرواز میکنی من بهت نمیرسم .

من هم آروم تر پرواز میکنم دیگه کم کم داریم با هم راه میریم .

مسلم میگه : لک لک منو کجا داری میبری ؟ از خونه خیلی داریم دور میشیم !

 منم همینطور آروم پرواز میکنم تا دنبالم بیاد اگه رودخونه رو پیدا کنه خیلی خوب میشه , الآن رسیدیم بالای کوه , چون رودخونه زیر درخت ها حرکت میکنه و از اینجا معلوم نیست , کسی نمیره دنبالش .

مسلم با ترس میگه : لک لک جان من تا حالا پایین این کوه نرفتم , شیبش زیاده مطمئنی میخوای بریم پایین ؟

من هم یه نگاهی بهش میکنم و دوباره شروع میکنم به پایین رفتن .

مسلم داد میزنه : باشه بابا جون اومدم .

همینطوری میاد دنبالم تا کم کم میرسیم پایین کوه , حالا رسیدیم نزدیک درخت ها .

مسلم با تعجب میگه : لک لک صدای آب میاد مگه اینجا رودخونه داره ؟؟!

کم کم جلو میریم تا آب معلوم میشه وقتی آب رو میبینه با خوشحالی داد میزنه : آخ جون رودخونه , آخ جون , خدایا شکرت

به من نگاه میکنه و میگه : پس تو ماهی ها رو از اینجا آوردی !!

میپره تو آب و شروع میکنه به من آب پاشیدن , منم کم نمیارم میرم با پر هام به سمتش آب میریزم , جفتمون خیس خالی شدیم , حالا من شیرجه میزنم که یه ماهی شکار کنم و اصلا حواسم نبود , مسلم اگه تا وسط آب بیاد نمیتونه خودش رو نگه داره , مسلم وقتی میبینه من رفتم زیر آب داد میزنه : لک لک , الآن میام کمکت کنم , خودتو نگه دار .

 فکر میکنه من دارم غرق میشم . من از آب میام بیرون . تا من رو میبینه بهم نزدیک تر میشه .

 جریان آب هم سمتی که من هستم خیلی شدیده یه قدم برمیداره , پاش میلغزه میخوره زمین , وای خدای من , نمیتونه بلند شه و دستاش رو گیر میده به سنگ های زیر آب , داد میزنه : کمک , کمک , لک لک , آب داره میبرتم , نمیتونم خودم رو نگه دارم !!!

من که زورم نمیرسه ! میرم سمتش و با پاهام شونش رو میگیرم , میخوام بلندش کنم که بدتر آب میبرتش .

داره دست و پا میزنه و با جریان آب حرکت میکنه .

دستش گیر میکنه به یه شاخه درخت که از روی رودخونه رد میشه و خودش رو نگه میداره . داد میزنه : کمک  کمک , یکی کمک کنه !!

تو دلم میگم : خدایا از دست من هیچ کاری برنمیاد , خودت نجاتش بده .

داشتم دعا میکردم که یه عقاب از بالا به سمت مسلم میره و با چنگال هاش بلندش میکنه , مسلم مات و مبهوت مونده که چی شده , عقاب کنار آب رو زمین میذارتش و میره , منم میرم سمتش و میشینم کنارش . خدا رو شکر حالش خوبه . خیلی ترسیده و داره نفس نفس میزنه. امیدوارم جاییش نشکسته باشه .

آروم بلند میشه و چند قدم برمیداره . حالا من مطمئن میشم حالش خوبه .

 میرم چند تا ماهی میگیرم و میریزم کنارش , با خنده میگه : خب به اندازه کافی آب بازی کردیم . خدا رحم کرد سالمیم . بریم خونه .

 ماهی ها رو برمیداره و برمیگردیم سمت خونه .

به کلبه که میرسیم مسلم بدو بدو میره سمت پدربزرگش و با خوشحالی میگه : آقا جون نگاه کنید , ببینید چی آوردیم . لک لک من رو برد رودخونه ای که ازش ماهی گرفته بود , پشت همین کوهه , زیر همون درخت ها .

پدربزرگش با تعجب جواب میده : مگه اون جا رودخونه هست ؟

مسلم هم میگه : آره چه رودخونه ای , فقط چون زیر درخت هاست و مسیرش هم خیلی بده , کسی اونجا رو بلد نیست . تازه کلی هم ماهی داره .

پیرمرد با خوشحالی میگه : خدا رو شکر به برکت حضور این دو تا لک لک خدا مشکل کم غذایی اینجا رو هم حل کرد . دیدی پسرم وقتی آدم یه کاری برای خدا بکنه و برای خدا به کسی کمک کنه خدا هم جبران میکنه . نجات دو تا پرنده برای خدا این همه منفعت داشت , برو تو کلبه , ماهی کباب شده رو میزه .

مسلم به من نگاه میکنه و میگه : بیا بریم تو لک لک جونم . بریم یه چیزی بخوریم .

پشت سر مسلم میرم تو خونه . بعدش میرم کنار شنقل که خوابیده , میشنم و آروم بیدارش میکنم : شنقل پاشو ماهی بخور , باید قوی بشی. فردا صبح به سمت یثرب پرواز میکنیم .

 شنقل چشماشو باز میکنه و میگه : سلام داداش , حالت خوبه ؟ خواب عجیبی دیدم که نمیدونم معنیش چیه !

ازش میپرسم : چه خوابی دیدی ؟

یه مقدار تکون میخوره و جواب میده : خواب دیدم تو یه شهرم , تو یه شهر بزرگ , خونه ای تو وسط شهر بود که نورش کل شهر رو روشن کرده بود ولی مردم از اون خونه دور میشدن و به سمت تاریکی میرفتن . توی خواب خیلی ترسیده بودم . به نظرت معنیش چیه ؟

یه مقدار فکر میکنم : نمیدونم , خواب عجیبیه ولی معلومه به آینده سفرمون مربوطه .

نفس عمیقی میکشه : هانی دلم خیلی برای پیامبری که ندیدمش تنگ شده , زودتر بریم .

به شنقل لبخندی میزنم : فردا قبل از طلوع حرکت میکنیم , حالا استراحت کن ...

خدایا با این اتفاق هایی که افتاد و کمک هایی که کردی , مطنئنم اون کلاغی که تو رویا دیدم فقط شیطون بوده که میخواد نذاره ما به پیامبر برسیم .  


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">