فصل سیزدهم رمان پرواز در عرش (سفر دوم) : غدیر خم
فصل سیزدهم : غدیر خم
هوا خیلی گرمه ، هرچند مدینه هم خیلی خنک نبود ولی هرچی به مکه نزدیک تر میشیم حرارت هوا بیشتر میشه ، آفتاب مستقیم میتابه و ذره ای ابر هم تو آسمون نیست .
از مشیر میپرسم : چقدر مونده ؟ خیلی گرمه !!
جواب میده : تقریبا وسط راهیم ، الآن نزدیک غدیر خم داریم میشیم .
با خودم میگم چرا پیامبر تو این گرما صحبت کردن اصلا مگه لازم بوده جانشینی علی گفته شه ؟! بلند میگم : مشیر چرا پیامبر تو این صحرای داغ اومدن صحبت کردن ، خب موضوع رو تو مکه میگفتن یا اصلا به چند نفر میگفتن تا کم کم همه متوجه میشدن دیگه . چون تا اونجایی که من متوجه شدم خلافت و امامت علی بعد از پیامبر خیلی موضوع عجیبی نیست و راحت میشه فهمید کی جانشین باید باشه . آخه بار ها و بار ها پیامبر این موضوع رو به شکل های مختلف گفتن . حتی برای جنگ تبوک علی موند مدینه به عنوان جانشین پیامبر ؟!!
مشیر آهی میکشه و سرعتش رو کم میکنه تا نزدیکم بشه بعدش جواب میده : یادته از هارون براتون گفتم که برادر حضرت موسی بودن و جانشینشون ؟
جواب میدم : آره یادمه ، اصلا همین قضیه برای اثبات جانشینی امیرالمومنین کافیه دیگه ؟!
مشیر زیر نوکش حرف هایی میزنه که نمیفهمم چی میگه بعد با صدای بلند به حرفش ادامه میده : راستش من همه ی جریان رو براتون نگفتم تا ناراحت نشین ، اصلا بیا فرود بیایم ، اینجوری نمیشه حرف زد . کمی جلو تر غدیر خمه .
مدت کوتاهی پرواز میکنیم تا میرسیم به یه برکه ی آب با چند تا درخت قدیمی دور و برش و همینطور هوای گرم . مشیر کنار برکه فرود میاد و میگه : اینجا غدیره ، وضو بگیر که نماز رو بخونیم . بعد نماز صحبت میکنیم .
پرم رو داخل آب میکنم و بعدش کمی آب میخورم ، آب گرمیه ولی تو این گرما نجات بخشه . تو آسمون موقع پرواز چون باد میخورد بهمون گرما قابل تحمل بود ولی الآن خیلی بیشتر احساس میشه ، وضو میگیرم تا نماز ظهر و عصر رو بخونیم .
بعد نماز ، مشیر یه نگاهی به صحرا میکنه و میگه : چند روز پیش اینجا پر از آدم بود حدود صد و بیست هزار نفر ، خب بگذریم ...
یک دفعه مشیر ساکت شد و آروم گفت : هانی روی اون درخت یه شاهین خوابیده . بدون هیچ صدایی سریع باید از اینجا بریم .
جواب میدم : چی ؟ شاهین؟!
به پشت سرم نگاه میکنم و میبینم یه شاهین بزرگ با پرهای قهوه ای و یه منقار تیز و درشت روی یه شاخه نزدیک من خوابیده .
به خاطر همین شروع میکنم به جیغ زدن و داد میزنم : کمک ، کمک، یه شاهین اینجاست .
مشیر با التماس میگه : نه نه ! وای !! بیدار شد ، هانی فرار کن .
دوباره از ترس داد میزنم : وای ، بیدار شد !
مشیر میپره سمت من و با پرش منو پرت میکنه روی زمین که درجا میبینم شاهین بالای سرمه . مشیر از پایین نوکش رو فرو میکنه تو شیکم شاهین و گاز میره . شاهین زخمی میشه و میره عقب تا دوباره حمله کنه ولی نه به من بلکه به مشیر .
مشیر داد میزنه : تو فرار کن ، من جلوشو میگیرم . شاهین میره سمت مشیر و با چنگالاش پرتش میکنه به سمت درخت .
مشیر میفته روی زمین ، تکون نمیتونه بخوره . از رو زمین بلند میشم برم سمت شاهین که مشیر با صدای ضعیف میگه : نه فرار کن ! فهّام بهت نیاز داره .
به مشیر توجهی نمیکنم و میرم به سمت شاهین . شاهین با پرش منو میکوبه به زمین .
تو دلم این ذکر رو میخونم ، و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم . بعد پر هام رو باز میکنم و حمله میکنم به سمت شاهین و داد میزنم : یا علی !
شاهین منقارش رو باز میکنه تا گردنم رو گاز بگیره که نوک درازم میره تو حلقش و داخل دهنش رو پاره میکنه . سریع نوکم رو میکشم بیرون . شاهین میافته روم و من هم میافتم روی زمین . نگاهی به شاهین میندازم ، تکون نمیخوره و از توی دهنش خون روی زمین میریزه . میرم سمت مشیر ، با این که بدنش ضربه دیده ولی خدا رو شکر جاییش نشکسته .
مشیر لبخندی میزنه و نفس نفس زنان میگه : خدا رو شکر زنده موندیم . واقعا کارت عالی بود . وقتی رفتی سمتش مطمئن شدم جفتمون کشته میشیم ولی خدا رحم کرد . حالا پاشو زود بریم تا خانوادش نرسیدن .
با این که بدن جفتمون به شدت ضربه دیده ولی اینجا نباید بمونیم . مشیر پرواز میکنه و من هم پشت سرش از روی زمین بلند میشم .
مشیر بهم میگه : اگه اون دو ذکر رو نمیگفتی الآن ما به جای اون شاهین روی زمین بودیم .
به مشیر میگم : اما من فقط یه ذکر گفتم . دومیش چیه ؟
مشیر خندش میگره و میگه : گرم نبرد بودی حواست به یا علی گفتنت نبود . خدا میدونه این کلمه چه معجزه ها میکنه . بگذریم ، کمی جلو تر که به یه جای امنی رسیدیم فرود میایم .
***
بعد از مدت کوتاهی پرواز مشیر میگه : بریم کنار اون تخته سنگ استراحت کنیم .
فرود میایم کنار یه تخته سنگ و مشیر شروع به صحبت میکنه : وقتی حضرت موسی علیه السلام دعوت شدن به کوه طور تا لوح های تورات رو بگیرن ، حضرت هارون علیه السلام رو به عنوان جانشین در بین بنی اسرائیل باقی گذاشتن و به همه هم گفتن که تو این سی روز که من نیستم برادرم هارون به جای من میمونه و از دستوراتش پیروی کنید و مبادا از راه خدا برگردید .
حضرت هارون رفتن به کوه طور و خداوند ده روز به این سی روز که موسی علیه السلام قول داده بودن اضافه کرد و این شد امتحانی برای بنی اسرائیل .
وقتی سی روز تمام شد و موسی علیه السلام برنگشت ، فردی به اسم سامری گوساله ای از طلا ساخت و با اون مردم رو فریب داد که موسی رفت و ما خدایی نداریم پس این رو بپرستیم . هر چی هم حضرت هارون گفتن این توطئه ی شیطانه و خدا داره امتحانتون میکنه ، گوش ندادن و نزدیک بود حضرت هارون رو به قتل برسونن . اونا به هارون علیه السلام گفتن : ما همواره گوساله میپرستیم تا موسی بازگرده .
در کوه طور خدا به موسی گفت : چرا اینقدر برای اومدن به کوه طور عجله کردی و قومت رو رها کردی؟
موسی جواب داد : این برای رضای تو بود تا خشنود شوی ، اون ها دنباله رو من هستن و از من تبعیت میکنن .
خدا گفت : ای موسی به راستی که ما قومت را پس از اومدن تو امتحان کردیم و سامری اونها رو فریب داد .
وقتی حضرت موسی فهمیدن که فقط به خاطر ده روز تاخیر قومش بت پرست شدن با عصبانیت شدید و ناراحتی بر میگردن به سوی بنی اسرائیل و وقتی به مردم میرسن میگن : مگه خدا به شما وعده ی آوردن تورات رو نداد ؟ این ده روز خیلی زیاد بود یا میخواستین خدا عذابتون کنه ؟؟!!
مردم گفتن : ما با اراده ی خودمون گمراه نشدیم بلکه سامری و اطرافیانش به ما اجبار کردن و گفتن این گوساله خدای شما و موسی بود و هست که موسی این رو فراموش کرد .
هانی جان مردم بنی اسرائیل فقط بهونه ی الکی میآوردن چون حضرت هارون رو رها کردن و به خاطر دنیاشون به سامری روی آوردن و همشون کافر شدن .
هارون میتونست بجنگه و سامری رو بکشه ولی این موجب تفرقه میشد . میترسم این اتفاق واسه مسلمونا هم بیفته و علی رو رها کنن . فقط با این تفاوت که پیامبر بعد از فوتشون برنمیگردن و علی برای همیشه تنها میمونه .
مشیر نفس عمیقی میکشه و میگه : خدا خودش رحم کنه .
توی دلم میگم خدایا خودت نجاتمون بده ، نکنه فتنه های بنی اسرائیل برای ما هم رخ بده .
یاد این آیه قرآن میافتم :
ﺇهدِنَا الصِرَاطَ المُستَقیم * صِراطَ الّذینَ أنعَمتَ عَلَیهِم
که یعنی خدایا ما رو به راه راست هدایت کن . راه کسانی که بهشون نعمت دادی
یادمه شتر پیامبر میگفت : این نعمت یعنی نعمت ولایت خدا ، یعنی ولایت و اطاعت از علی امیرالمومنین علیه السلام که همون اطاعت از خداست .