پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

فصل هشتم : خداحافظ شنقل


امروز روز دومیه که ما تو مدینه­ ایم , مردم میگن فردا کاروان حجاج به مدینه میرسه , یعنی کاروان پیامبر . شب قبل رو روی سقف مسجد به صبح رسوندیم , لای شاخه های نخل جای خوبی واسه خوابیدنه , همش تو فکر اینم که چهره پیامبر چه شکلیه , اما چهره که مهم نیست مهم اخلاق و رفتار ایشونه , باید سعی کنیم مثل ایشون باشیم , شنقل دیشب خوابش نبرد و همش تو فکر دیدن پیامبر بود .

راستی شنقل کو؟ داد میزنم : شنقل , شنقل !

باز دوباره این بچه کجا رفته ؟ راستی پشیم هم نیست , چی ؟ پشیم !! من چه حافظه ای دارم ! مشیر کجاست ؟ این دو تا کجا رفتن ؟!!!

اینجوری نمیشه باید خودم برم ببینم اینا کجان .

از روی سقف مسجد بلند میشم ولی کدوم ور برم من که اینجا رو بلد نیستم . خب فهمیدم از فن شنقل یابی خودم استفاده میکنم .

یه نیگاه به چپ ! یه نیگاه به راست ! حرکت رو به جلو .

هانی ! هانی ! کجا میری ؟

ظاهرا یکی منو صدا کرد . صدا میزنم : کی منو صدا کرد ؟ راستشو بگو ! کجا خودتو قایم کردی ؟  

هانی این دلقک بازیا چیه ؟ ما این پایینیم . جلوی در مسجد رو نگاه کن .

ا اون شنقله , اونم شمیمه ! صدا میکنم : بچه ها اینجایین ؟! یکی داشت الآن با من حرف میزد . گفتم شاید غذای کسی شدین .

شنقل جواب میده : صدا چیه من بودم , چقدر میخوابی ! پاشو مشیر میخواد نماز خوندن یادمون بده .

میدونستم فن شنقل یابیم جواب میده : خب , خیلی خوبه . فقط چرا باید یاد بگیریم , اصلا چه فایده ای داره ؟!  

مشیر جواب میده : فایده اش اینه که به خدا نزدیک میشی و نفست پاک میشه , نماز برای همه واجبه به دلایل زیاد و یه دلیلش اینه که لازمه ی حرکت به سمت خدا نمازه , در اصل ما تو نماز با خدا حرف میزنیم و توجهمون فقط به خداست .

میرم کنارشون میشینم و جواب میدم : تسلیم , راستش میخواستم اینو ازت بپرسم , که خودت جواب دادی , خب واسه شروع چه کنیم ؟

مشیر جواب میده : اول وضو میگیریم تا جسم و روحمون از آلودگی پاک شه و نشاط پیدا کنه تا آماده صحبت با خدا بشیم , بعد رو به خانه کعبه که در مکه است می ایستیم و نماز رو شروع میکنیم . خب وقتی هر مخلوقی میخواد با خالقش حرف بزنه باید علاوه بر باطن , ظاهر مناسب هم داشته باشه پس خوبه عطر بزنیم و لباس تمیز و مرتب و زیبا بپوشیم و تو مکان مناسبی هم باشیم که البته بیشتر اینا برا آدم هاست ولی خب بهترین جا برای نماز مسجده که فقط برای خدا ساخته شده و همه چیز توش برای خداست . پس ما هم بریم مسجد .

دنبال مشیر راه میافتیم به داخل مسجد که متوجه نشدم چی شد که یک دفعه دو تا بچه شروع میکنن به دویدن به طرف من . نمیدونم من چه ظلمی در حقشون کردم ولی خب الآن جای فکر کردن نیست و فرار رو به قرار ترجیح میدم , حالا ندو کی بدو . مثل اسب یورتمه میان . آخه چرا ؟!

میخوام بپرم هوا اما چند بار میخورم زمین ولی با هر زحمتی بود روی یکی از چوب های سقف میشینم .

نگاه میکنم ببینم شنقل و مشیر چیکار میکنن که میبینم قاه قاه دارن میخندن . داد میزنم : آهای چیش خنده داره ؟ عوض کمک کردنتونه ؟

شنقل به سختی جلوی خندشو میگیره و میگه : برادر جان , خب تقصیر خودتونه . موقعی که خواستین بیاین تو مسجد هر چی خاک بود با یه پر کوچیک پاشیدین تو صورت این بچه ها . اینا هم که دنبال همچین چیزین تا با یکی بازی کنن . حالا بیاین پایین , بچه ها رفتن .

نگاهی به اطراف میکنم . خب ظاهرا خطر رفع شده , آروم میرم کنارشون میشینم تا نماز خوندن رو یاد بگیرم.

***

بعد از اینکه نماز خوندن رو یاد گرفتیم , امشب برای اولین بار میخوایم نماز بخونیم . الآن نزدیک اذانه خیلی احساس خوبی دارم , حس میکنم خیلی با بقیه پرنده ها فرق دارم , انگار یکی از آدما شدم .

موقعی که نمازم تموم شد خیلی حس جالبی داشتم و یه نشاطی تو وجودم اومد که احساس آرامش بهم میداد و تا حالا تجربش نکرده بودم .اما شنقل نمازش خیلی بیشتر از من طول کشید و از نمازش معلوم بود که تموم توجهش به خدا بود و انگار نه انگار که کنار ما داشت نماز میخوند . بعد نمازش هم چند لحظه به سمت قبله خیره شده بود و نوکش تکون میخورد اما نمیدنم چی زیر لب داشت به خدا میگفت . از بعد نماز های شب دوست دارم زودتر صبح شه تا نماز صبح رو بخونیم و با حال خوش بعد از نماز به استقبال پیامبر بریم .  

بعد از نماز , مشیر بهم نگاه میکنه و میگه : بیاین بریم کنار کوه احد . شب قشنگ و خنکیه , ستاره ها آسمون رو پر کردن . میخوام باهاتون حرف بزنم . لبخندی به شنقل میزنم و میگم : امشب آخرین شبه . از فردا زندگی جدیدی رو باید شروع کنیم . بریم تا امشب رو هم زیر آسمون سحر کنیم .

شنقل هم با نگاهش حرفم رو تایید میکنه .

مشیر پرواز میکنه و از در مسجد بیرون میره . ما هم دنبالش میریم . از روی خونه های مردم رد میشیم و به سمت کوه احد که در کنار مدینه است حرکت میکنیم .

 هوای خنکیه . روی یکی از صخره های کوه فرود میایم که به خوبی مدینه معلومه . صدای جیرجیرک ها و نسیم شبانه , زیبایی خاصی ایجاد کرده .

 مشیر به ستاره ها نگاه میکنه و میگه : این ستاره ها خیلی چیزا دیدن . خدا میدونه اگه میتونستن حرف بزنن . چه حرف هایی برای گفتن داشتن و چه راز هایی برای فاش کردن . خدا میدونه از چه نقشه های شومی خبر دارن . منافقین نقشه های زیادی کشیدن , فقط خدا میدونه در آینده چه اتفاقاتی میافته .

شنقل از مشیر میپرسه : قضیه چیه ؟ منافقین کین ؟ کدوم نقشه ؟!

مشیر آه سردی میکشه و جواب میده : کسانی که به خدا کفار شدن به خاطر هوای نفسشون میخوان دین رو به نفع خودشون عوض کنن و اول از همه نمیخوان بذارن علی علیه السلام جانشین پیامبر بشن چون اگه ایشون به خلافت برسند , عدالت رو رعایت میکنن و نمیذارن به کسی ظلم شه و هر حقی رو به صاحبش برمیگردونن اون موقع کسی نمیتونه به نفع خوش از دین استفاده کنه ولی اینها نمیفهمن چون دارن به خاطر دنیایی که چند روز بیشتر توش نیستن آخرت خودشون رو خراب میکنن و بهشت رو به جهنم میفروشن .

خیلی حواستون باشه چون که ابلیس قسم خورده همه رو گمراه کنه مگر کسانی که خالص شدن . آینده عجیبی انتظار مدینه رو میکشه و خدا امتحان سختی میخواد از این مردم بگیره . امتحانی شبیه به اونی که از بنی اسرائیل در زمان موسی علیه السلام گرفت .

مشیر میاد کنار من و میگه : میخوام درخواستی ازتون بکنم .

بعد از اینکه سرم رو به علامت تایید تکون میدم به حرفش ادامه میده : راستش  هانی یعنی مرد دلسوز و مهربان و هرکسی باید اسمی داشته باشه که معنی خوبی داشته باشه اما شنقل معنی خاصی نداره و حیفه پسر عاقل و فهیمی مثل برادرت اسم بی معنایی داشته باشه .

نفس عمیقی میکشم  : راستش اسم من رو مادرم انتخاب کرده ولی اسم برادرم رو همینطوری پرنده ها چند بار صدا زدن تا دیگه به این اسم معروف شد . خودمون هم خیلی این اسم رو دوست نداریم .

مشیر لبخندی میزنه و میگه : من خیلی فکر کردم , از اونجایی که شنقل پسر عاقل و فهیمیه که خیلی خوب و بیشتر از سنش متوجه میشه از این به بعد صداش کنیم فهّام که یعنی کسی که بسیار میفهمه . صبح این رو به خودش گفتم , خیلی خوشش اومد ولی گفت باید تو اجازه بدی .

من هم که خوشحال شده بودم جواب میدم : خیلی هم خوبه , حرف نداره .

داد میزنم : فهّام بیا اینجا که کلی کار داریم .

شنقل قدیم یا همون فهّام جدید خندش میگیره و میگه : چی شده ؟! با من بودین ؟ چشم اومدم !

با خودم فکر میکنم که فردا دیگه پیامبر باید برسن مدینه . بالآخره وقت دیدار محبوب داره میرسه . چقدر همه چیز زود عوض میشه , شنقل دیروز حالا شده فهّامی که من رو با صیغه جمع خطاب میکنه . یعنی بعد از این چی میشه ؟ یاد پیامبر اینقدر برکت داشته پس اگه کنارشون باشیم چه اتفاقی میافته ؟!

حرف های مشیر درباره منافقین ترسم رو زیاد میکنه . نکنه قصد جون پیامبر رو داشته باشن ؟!

خدایا خودت ما رو تا اینجا آوردی باقیش رو  هم خودت هدایت کن .

این جمله آرامش خاصی بهم میده و باهاش فصل جدید زندگیم رو شروع میکنم :

 

بسم الله و بالله و لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم




نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">