پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

فصل چهاردهم رمان پرواز در عرش (سفر دوم) : کعبه

دوشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۳۵ ق.ظ

فصل چهاردهم : کعبه

گرمای هوا خیلی اذیت میکنه مخصوصا برای منی که عادت به گرما ندارم . البته مدینه هم همچین خنک نبود ولی حوالی غدیر خیلی اذیت شدم ، مشیر فقط به خاطر پیامبر و اسلام اینجا زندگی میکنه وگرنه اونا به اینجا تعلق ندارن . نمیدونم الآن فهّام حالش چطوره ، فقط دعا میکنم که حالش خوب باشه .

زیرم رو نگاه میکنم ، هیچ گیاهی روی زمین نیست . مشیر کمی بالاتر از من پرواز میکنه .

صداش میزنم : مشیر چقدر تا مکه راه داریم ؟ من که خیلی خسته شدم !

جواب میده : نزدیکیم ، کمی جلو تر به کوهی میرسیم که غار حرا توشه ، غار حرا رو میشناسی ؟

یکم فکر میکنم و میگم : فکر کنم همونیه که پیامبر توش به نبوت رسیدن ، اونم وقتی بود که با حضرت علی رفته بودن برای عبادت و حضرت علی اون موقع ده سال بیشتر نداشتن و پیامبر هم چهل سالشون بود . درسته ؟

مشیر با خوشحالی جواب میده : دقیقا ، خیلی خوبه دیگه داری یاد میگیری . اوناهاش ، اونجا رو نگاه کن

همون کوهی که اونجاست .

چشمامو تیز میکنم ، یه کوه نیمه بزرگه ولی از اینجا که غار معلوم نیست . وقتی نزدیک میشیم یه حفره  تاریک کوچیک میبینم که بالای کوهه که یه ذره از قد آدم کوتاه تره .

مشیر میگه : پشت این کوه ، شهر مکه قرار داره .

از بالای غار حراء رد میشیم و حالا شهر مکه جلومون قرار داره ، عجب شهر بزرگی ، چقدر شلوغه .  خانه کعبه تقریبا وسط شهر قرار داره که با پارچه پوشوندنش و چند نفری هم دارن طوافش میکنن .

وقتی نزدیک کعبه میشم ، به هیچ چیزی نمیتونم فکر کنم به جز خدا . اینجا ابهت خاصی داره . میرم کنار کعبه روی زمین میشینم و زل میزنم به کعبه . چه عظمتی داره !

 خدایا ، من بنده ی تو ام که بهم لطف کردی و به اینجا آوردی و در کنار انسان ها قرار دادی . از تو میخوام که محبت پیامبر و جانشین پیامبرت رو تو قلبم قرار بدی تا بتونم از طریق اونا ، اطاعتت کنم و حق بندگیت رو به جا بیارم .

بعد از مدتی نگاه به کعبه ، توجهم جلب گوشه ی خانه خدا میشه که ترک برداشته ، انگار که شکاف خورده .

خواستم از مشیر بپرسم که این شکاف چیه اما نمیبینمش . وقتی به دور و برم نگاه میکنم میبینم کنار یه چشمه که از اینجا به خوبی معلومه نشسته و داره آب میخوره . چند نفر هم دور و بر چشمه ایستادن .

 پرواز میکنم و از بین مردم میرم کنارش میشینم . بعد میپرسم : کی اومدی اینجا ؟ فکر کردم گمت کردم .

مشیر هم با خنده جواب میده : موقعی که چشمت به کعبه افتاد ، هرچی صدات زدم چیزی نشنیدی و مستقیم رفتی کنارش نشستی و زل زده بودی به کعبه . حدودا به اندازه ده رکعت نماز میشه که چشمت رو از روی خونه خدا برنداشته بودی . البته تعجبی نداره ، من هم بار اول همینجوری شدم .

یکم فکر میکنم و با خودم میگم اصلا متوجه گذر زمان نشدم ، عجب جای عجیبیه !

بعد از آب خوردن ، یاد شکاف گوشه کعبه میافتم .

از مشیر میپرسم : داداش ، اون شکافی که گوشه کعبه قرار داره چیه ؟ چرا تعمیرش نمیکنن ؟

مشیر جواب میده : برمیگرده به زمان تولد امیر المومنین علی علیه السلام که یه معجزه رخ میده و همه شگفت زده میشن .

موقعی که مادر حضرت علی ، ایشون رو تو شیکمشون داشتن میرن کنار خونه خدا ، تا خدا موقع به دنیا اومدن پسرشون کمکشون کنه .

اسم مادر حضرت علی مثل همسر بزرگوارشون فاطمه بود . همه مردم دیدن که بعد از مدت کوتاهی که فاطمه کنار کعبه ایستاده بود ، خانه کعبه شکاف برداشت و فاطمه داخل شد . همه شگفت زده شده بودن و چند نفر رفتن سمت در کعبه که بازش کنن ولی هر چی سعی کردن در باز نشد و فهمیدن این خواست خداست .

به خاطر همین صبر کردن تا ببینن چی میشه . تا چهار روز در کعبه باز نشد و فاطمه بنت اسد هم بیرون نیومدن .

روز چهارم همون جایی که کعبه شکافته شده بود یعنی جایی که الآن دیدی ، دوباره شکافته شد و فاطمه به همراه کودکی زیبا که تو آغوشش بود ، بیرون اومد .

در هنگام بیرون اومدن ، فاطمه بنت اسد ندایی رو شنید که میگفت : اسم این کودک رو علی بذار که خداوند فرمود اسم این کودک رو از خودم گرفتم که من عالی اعلا هستم و این کودک علی و او بت ها را در خانه من میشکند .

بعد از این واقعه اثر شکاف خانه خدا همیشه میمونه و هیچ وقت نمیتونن تعمیرش کنن تا برای همه مقام و مرتبه امیرالمومنین رو یادآوری کنه که خدا تنها به ایشون اجازه داد تا داخل خانه کعبه به دنیا بیان و این برتری حضرت رو بر تمام خلایق نشون میده .

مشیر حرفش رو با این جمله تموم میکنه : من امروز باید چند نفر رو ببینم . ان شاء الله فردا صبح به سمت مدینه حرکت میکنیم .

بعد از کمی فکر به مشیر میگم : من فعلا کنار زادگاه وصی پیامبر میمونم . کارت تموم شد ، منو میتونی کنار کعبه پیدا کنی .

مشیر پرواز میکنه و میره به سمت جنوب مکه و من هم به تماشای خانه خدا مشغول میشم . چقدر زیباست .

***

عجب بیابون وسیعی ، چقدر خورشید قشنگه و چه گرمای دلنشینی داره . جز شن های بیابون که زیر نور خورشید میدرخشند هیچ چیزی اطرافم نمیبینم . اما نه ، این ها شن نیستند بلکه تعداد زیادی پرنده  ریز و درشتن که روی زمین نشستن . خدای من چقدر پرنده ! آیا واقعا این همه پرنده در دنیا وجود داشته !؟

اما نمیدونم چرا هیچ کدوم به خورشید به این زیبایی توجهی ندارن . مثل مرده ها نشستن روی زمین و فقط به هم نگاه میکنن . انگار نه انگار که اگه این خورشید نبود همشون میمردن .

تو بین این همه پرنده بعضی هاشون سعی میکنن پرواز کنن ولی یا نمیتونن یا بعد از کمی بالا رفتن دوباره به زمین میخورن . خدای من چه بلایی سر این ها اومده ؟! چرا پرواز نمیکنن ؟!

 چند تاشون نظرم رو جلب میکنن که از همه بالاترن . تعدادشون از ده تا کمتره اما از همه بالا ترن و همینطور به سمت خورشید حرکت میکنن .

باد سردی میاد که ترس عجیبی به دلم میندازه . تموم وجودم رو بهت برمیداره و عرق سردی رو تنم میشینه . میخوام داد بزنم اما نفسم بند اومده و زل میزنم به خورشید . ابر های سیاهی از اطراف شروع میکنن به نزدیک شدن . ای وای دارن به سمت خورشید میرن . سرم رو برمیگردونم به سمت پرنده ها تا بگم که یه کاری کنین اما توانایی باز کردن نوکم رو ندارم ، هرچند انگار خودشون میدونن و هیچ کاری نمیکنن یعنی نمیخوان کاری کنن . در کمال نا باوری به خورشید نگاه میکنم که نورش بیشتر میشه . انگار میخواد چیزی رو بگه اما ...

ابر های سیاه به خورشید میرسن و شروع میکنن که جلوی نور خورشید رو بگیرن . نگاه مأیوسانه ای به پرنده ها میکنم . یه سری به جون بقیه افتادن و بقیه هم همینطور نگاه میکنن .

خیلی میترسم و مدام به اطراف نگاه میکنم تا از کسی کمک بخوام تا اینکه اون چند تا پرنده نظرم رو جلب میکنن . هنوز به سمت خورشیدی که در حال پنهان شدنه ، پرواز میکنن .

بیابون اونقدر تاریک میشه تا تموم صحرا داخل تاریکی مطلق فرو میره . نفسم حبس میشه ، هیچ چیزی نمیبینم و تنها شعاع نوری باقی مونده که اون چند تا پرنده با سرعت به سمت همون شعاع نور پرواز میکنن و به هیچ چیزی جز نور باقی مونده نگاه نمیکنن . حالا من باید چه کنم ؟

چشمام تار میشه ....

***

همه جا کاملا روشنه و چیزی رو نمیشه دید ولی کم کم خونه خدا پیدا میشم و برمیگردم به همون جایی که بودم ، دقیقا جلوی کعبه .

خدای من این چی بود که دیدم !؟ هنوز ترس تو وجودمه . صدای نفس نفس زدنم رو میشنوم و ضربان قلبم رو احساس میکنم . آیا خواب بود یا ...؟!!

خدایا من چیز زیادی از این صحنه هایی که دیدم متوجه نشدم خودت حقیقتش رو بهم بگو تا تو گمراهی نمونم . خدایا من به تو نیازمندم و هیچ کس به جز تو نمیتونه نیازم رو برآورده کنه پس این بنده ضعیفت رو رها نکن که اگه لحظه ای من رو از نعمت هدایتت محروم کنی تو دریای گمراهی و جهل غرق میشم . 

وقتی به خودم میام میبینم نزدیک غروبه ، به خاطر همین میرم به سمت چاه زمزم تا وضو بگیرم و برای نماز مغرب آماده بشم . تو پوست خودم نمیگنجم . برای اولین بار میخوام نماز بخونم درحالی که کعبه جلوی چشمام قرار داره نه این که از فرسخ ها فاصله نماز بخونم .

خدایا شکرت که چه توفیقی بهم دادی ، شروع میکنم به ریختن آب به روی صورتم ، به به چه لذتی داره با آب زمزم وضو گرفتن اون هم فقط برای خدا . خدایا صورتم رو از نور معرفتت نورانی کن . آب رو میریزم روی پر هام . وقتی قطرات آب که مثل مروارید ، دم غروب میدرخشن روی زمین میریزن ، حس میکنم تمام گناهام داره بخشیده میشه .

آب رو روی مسح سرم میکشم ، خدایا من رو مورد رحمت و برکتت قرار بده . وقتی مسح پاهام رو میکشم یاد جاهایی که با این پا ها رفتم میافتم ، خدایا در راه قرب و رسیدن به خودت ، پاهام رو استوار کن .

وضوم تموم میشه ، نگاهی به کعبه میکنم و رو به سوی کعبه میگم : خدایا از تو کمال وضو و نماز و بهترین جایگاه بهشتت رو درخواست میکنم .

شروع میکنم به سمت کعبه قدم برداشتن ، حس میکنم دارم روی ابر ها راه میرم . تموم توجهم به خداست . وقتی جلوی کعبه میرسم نا خود آگاه به سجده روی خاک میافتم . خدای شکرت ، خدایا از تو ممنونم . چقدر به من لطف داری . چقدر من بدبخت بودم وقتی که روزم رو شب کنم بدون اینکه اصلا به تو فکر کنم . خاک زیر صورتم از اشک چشم هام گِل میشه .

خیلی حرف ها دارم که بهت بگم اما اینجا سکوت بهتره ...

 

 

 

نظرات  (۱)

تمام فصلهای کتاب شما رو خوندم. کتاب جالبی شده، البته جا داره بعضی جاهاش بهتر بشه، و ویرایش هم لازم داره، اما خوبه، خسته نباشید، با آرزوی موفقیت برای شما

پاسخ:
متشکرم از لطفتون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">