فصل سوم رمان پرواز در عرش (سفر اول) : نجات از سرما
فصل سوم : نجات از سرما
نزدیک ظهر بود که حَقل رو برای همیشه ترک کردیم و قدم تو مسیری گذاشتیم که هیچ اطلاعی از راه و انتهای اون نداشتیم .
ما از بچگی تو حقل بودیم و تجربه چنین سفر هایی رو نداشتیم و سفر کردن هم بلد نیستیم .
قرار بود کمی که از ظهر گذشت کوهستان رو رد کنیم و قبل از غروب نیز به تبوک برسیم اما الآن هوا داره تاریک میشه و ما هنوز تو کوهستانیم . هوا خیلی سرده و برف شدیدی میباره . خیلی خوب جلو رو نمیشه دید . چشمامون رو نیمه باز نگه داشتیم تا برف تو چشمامون نره .
تو این سرما اگه اینجا ها فرود بیام زنده نمیمونیم حَقل هیچ وقت اینقدر سرد نمیشد اما کوهستان واقعاً سرماش شدیده .
چون شنقل خوب پرواز کردن یاد نگرفته ؛ رو پشت من نشسته و به خاطر همین مرتب استراحت میکردیم اما الآن مدتی شده که از ترس سرما و خطر کوهستان بدون استراحت دارم پرواز میکنم .
صدای ضعیف شنقل رو از پشت سرم میشنوم : هانی خیلی سرده تو هم خیلی خسته شدی . راستش خجالت میکشم که پشتت نشستم . برو پایین همین جا ها استراحت کنیم .
جواب میدم : اما اینجا تو این سرما ؟! ما اینجا ها رو نمیشناسیم ، خطر ناکه
با ناراحتی میگه : ولی اگه فرود نیای زنده نمیمونیم .
اصلا حواسم نبود , شنقل چون پر نمیزنه و تکون نمیخوره سرما خیلی بیشتر اذیتش میکنه .
به شنقل جواب میدم : باشه , الآن فرود میایم .
به اطراف نگاهی میکنم . دیگه به سختی میشه اطراف رو مشاهده کرد . بارش برف و سرما جلوی دید رو گرفته و الآن هوا تقریبا تاریک شده . ارتفاعم رو کم میکنم و به زمین نزدیک میشم و روی یه تخته سنگ میشینم بعدش هم شنقل رو پیاده میکنم . سوز کوهستان از بین پر هامون رد میشه . اطراف رو برای پیدا کردن یه سر پناه نگاه میکنم اما چشمام چیزی نمیبینه .
به شنقل میگم : اینجا نمیشه موند باید بریم .
شنقل هم سرش رو به معنای تایید تکون میده و میگه : فقط هانی زود تر راه بیفت تا یه سر پناه پیدا کنیم . هوا داره همینطوری سرد تر میشه .
چون پا هامون درازن از روی برف ها شروع به حرکت میکنیم و رد پاهامون سوراخ هایی رو روی برف ها به جا میذارن . من که دیگه توانایی راه رفتن هم ندارم اما خب باید بتونیم بریم .
اما شنقل جلو تر از من سریع حرکت میکنه . خیلی جلو رو نمیشه دید . دیگه پرهام که سرد شدن و تکون نمیخورن . خیلی خوابم میاد. چشمام بسته میشه و دیگه نمیتونم باز نگهشون دارم . بدنم هیچ چیزی حس نمیکنه ...
***
همه جا روشنه و هیچ سرمایی نیست . احساس آرامش میکنم . دیگه اثری از برف هم نیست . تو یه جای تاریکم که شباهتی به کوهستان نداره و بیشتر به یه غار بزرگ شباهت داره . سرم رو بلند میکنم ، که یک دفعه کلاغ بزرگی جلوی چشمام ظاهر میشه . با دیدنش ترس تمام وجودم رو میگیره . چهره کریه و ترسناکی داره . بدنم از ترس خشک میشه .
صدای بلندش توی گوشم میپیچه : چرا اومدی اینجا ؟ اگه تو این سرما برادرت بمیره چه جوابی به مادرت میدی ؟
زبونم بند اومده , نمیدونم باید چیکار کنم .
کلاغ با عصبانیت به حرف هاش ادامه میده : مگه حَقل چه مشکلی داشت که جون خودت و برادرت رو به خطر انداختی ؟ واسه دیدن کسی که اصلا معلوم نیست وجود داشته باشه ؟ ببینیش که چی بشه ؟
تو دلم میگم خدایا تو خودت میدونی من برای تو و دیدن پیامبر تو به این سفر اومدم و وصیت مادرم رفتن به دنبال پیامبر بود . آیا تو این پرنده رو فرستادی ؟ خودم رو سپرده بودم به خودت ، حالا هم هر جور صلاح میدونی . اگه مصلحت رو برگشتنمون به حقل میدونی , برمیگردیم . خواهش میکنم بهم بگو باید چی کار کنم . خدایا کمکم کن .
داشتم با خدا صحبت میکردم که صدای جیغ کلاغ بدنم رو به لرزه میندازه . انگار که از چیزی ترسیده و داره فرار میکنه ...
... دوباره سرما بین پرهام میپیچه . بدنم داره بالا و پایین میره . چشمام رو که باز میکنم خودم رو روی دوش یه پیرمردی میبینم که داره روی برف ها راه میره . انگار همه ی این ها رو تو خواب دیده بودم .
ای وای ، نکنه این مرد شکارچی باشه . خدایا کمکمون کن , شنقل ! شنقل کجاس ؟
دیگه نیرویی برام نمونده به سختی سرم رو بلند میکنم اما اثری از شنقل نیست .
یعنی این پیرمرد داره من رو کجا میبره ؟ شنقل کجاست ؟ نکنه ... ؟! احساس خستگی زیادی میکنم و خوابم میبره ...
***
با صدای پسر بچه ای بیدار میشم که میگفت : آخ جون لک لک ! خیلی وقت بود غذای خوبی نخورده بودیم . پدر بزرگ ، این ها رو از شکار آوردین ؟
چشمام رو باز میکنم ، سوسوی فانوسی سرم رو به سمت خودش برمیگردونه . اجاقی نظرم رو جلب میکنه که هیزم هاش درحال سوختنن . ای وای نکنه این اجاق ... ؟!
سرم رو به سمت صدا برمیگردونم . پیرمرد از در وارد میشه و میگه : نه عزیزم ، این دو تا رو بالای کوه تو برف ها پیدا کردم . داشتن تو سرما یخ میزدن , بالای کوه داشت برف میومد . این ها تا حالشون خوب بشه مهمون ما هستن .
پسر بچه یا نا امیدی میپرسه : یعنی امشبم شام نداریم ؟!
صدا مال کودکی هفت هشت ساله است که روی یه صندلی چوبی نشسته و چشماش رو به صورت پیرمرد دوخته بود .
پیرمرد پاسخ میده : خدا بزرگه ، خودش روزی بنده هاش رو میده . چندین سال پیش از پیامبر شنیدم که فرمودن خدا هیچ وقت بنده هاش رو فراموش نمیکنه و همیشه صداشون رو میشنوه . حتی اگه تو قلبشون حرف بزنن یا حتی اگه فقط فکر کنن ، باز هم خدا صداشون رو میشنوه و خودش روزی بنده هاش رو میده . نگران نباش پسرم .
حرف های پیرمرد که تموم شد , نفس راحی کشیدم که خدا رو شکر ما شام امشبشون نیستیم . ما ؟! شنقل کجاست ؟ این پیرمرد گفت دو تا لک لک پس شنقل رو هم پیدا کرده . سرم رو میچرخونم و به اطرافم نگاهی میکنم که پشت اجاق , بدن بیهوش شنقل رو میبینم وای خدای من ! یعنی حالش خوبه ؟! با اینکه هنوز حالم جا نیومده ولی کشون کشون خودم رو به شنقل میرسونم . سرم رو میذارم روی شیکمش ، بدنش داغه . پرم رو روی سرش میکشم ، بد جوری تب کرده ولی هنوز بیدار نشده . یاد حرف های اون کلاغ میافتم که تو خواب دیدم . بدجوری فکرم رو مشغول کرده . نکنه اومدنمون اشتباه بود ؟!
مدت کوتاهی میگذره . کم کم شنقل داره بیدار میشه . صدای ضعیفش رو میشنوم ...
با چشمان بسته و صدای لرزون میگه : هانی کجایی ؟! خدایا یعنی پیرمرد پیداش میکنه ؟
چشماش رو به سختی باز میکنه و تا من رو میبینه گل از گلش میشکفه و لبخندی روی لبش نقش میبنده .
با صدای بی جون میگه : هانی تو اینجایی ؟ خدا رو شکر , چقدر نگران شدم . موقعی که بین برف ها افتادی زمین , میخواستم بلندت کنم که نتونستم بعد به سختی شروع به حرکت کردم . وقتی مدتی بین برف ها رفتم , بدنم بی حس شد و نتونستم حرکت کنم و نزدیک بود ... . خدا رحم کرد که این پیرمرد من رو پیدا کرد و به کلبش آورد . بعد که منو اینجا گذاشت دوباره برای غذا پیدا کردن بیرون رفت و من هم کم کم خوابم برد تا الآن . راستی هانی خیلی سردمه .
بهش میگم : شنقل بدجور تب کردی . باید اینجا بمونیم تا حالت خوب شه . فعلا بگیر بخواب .
در حال صحبت بودم که پیرمرد با دستمال خیسی اومد و دستمال رو روی سر شنقل گذاشت .
چه پیرمرد مهربونی ! خدا خیلی به ما لطف کرد که توسط این پیرمرد نجاتمون داد .
میترسم هیچ وقت پیامبر رو نبینیم اما همون کسی که ما رو تا اینجا آورده بقیه اش رو هم درست میکنه .
خیلی خوابم میاد . کنار برادرم به امید اینکه خواب پیامبر رو ببینم خوابم میبره ... .