پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

 فصل سوم : نجات از سرما


نزدیک ظهر بود که حَقل رو برای همیشه ترک کردیم و قدم تو مسیری گذاشتیم که هیچ اطلاعی از راه و انتهای اون نداشتیم .

ما از بچگی تو حقل بودیم و تجربه چنین سفر هایی رو نداشتیم و سفر کردن هم بلد نیستیم .

قرار بود کمی که از ظهر گذشت کوهستان رو رد کنیم و قبل از غروب نیز به تبوک برسیم اما الآن هوا داره تاریک میشه و ما هنوز تو کوهستانیم . هوا خیلی سرده و برف شدیدی میباره . خیلی خوب جلو رو نمیشه دید . چشمامون رو نیمه باز نگه داشتیم تا برف تو چشمامون نره .


 تو این سرما اگه اینجا ها فرود بیام زنده نمیمونیم حَقل هیچ وقت اینقدر سرد نمیشد اما کوهستان واقعاً سرماش شدیده .

چون شنقل خوب پرواز کردن یاد نگرفته ؛ رو پشت من نشسته و به خاطر همین مرتب استراحت میکردیم اما الآن مدتی شده که از ترس سرما و خطر کوهستان بدون استراحت دارم پرواز میکنم .

 

صدای ضعیف شنقل رو از پشت سرم میشنوم : هانی خیلی سرده تو هم خیلی خسته شدی . راستش خجالت میکشم که پشتت نشستم . برو پایین همین جا ها استراحت کنیم .

 

 جواب میدم : اما اینجا تو این سرما ؟! ما اینجا ها رو نمیشناسیم ، خطر ناکه

 

با ناراحتی میگه : ولی اگه فرود نیای زنده نمیمونیم .

اصلا حواسم نبود , شنقل چون پر نمیزنه و تکون نمیخوره سرما خیلی بیشتر اذیتش میکنه .

به شنقل جواب میدم : باشه , الآن فرود میایم .

به اطراف نگاهی میکنم . دیگه به سختی میشه اطراف رو مشاهده کرد . بارش برف و سرما جلوی دید رو گرفته و الآن هوا تقریبا تاریک شده . ارتفاعم رو کم میکنم و به زمین نزدیک میشم و روی یه تخته سنگ میشینم بعدش هم شنقل رو پیاده میکنم . سوز کوهستان از بین پر هامون رد میشه . اطراف رو برای پیدا کردن یه سر پناه نگاه میکنم اما چشمام چیزی نمیبینه .

به شنقل میگم : اینجا نمیشه موند باید بریم .

شنقل هم سرش رو به معنای تایید تکون میده و میگه : فقط هانی زود تر راه بیفت تا یه سر پناه پیدا کنیم . هوا داره همینطوری سرد تر میشه .

چون پا هامون درازن از روی برف ها شروع به حرکت میکنیم و رد پاهامون سوراخ هایی رو روی برف ها به جا میذارن . من که دیگه توانایی راه رفتن هم ندارم اما خب باید بتونیم بریم .

اما شنقل جلو تر از من سریع حرکت میکنه . خیلی جلو رو نمیشه دید . دیگه پرهام که سرد شدن و تکون نمیخورن . خیلی خوابم میاد. چشمام بسته میشه و دیگه نمیتونم باز نگهشون دارم . بدنم هیچ چیزی حس نمیکنه ...

***

همه جا روشنه و هیچ سرمایی نیست . احساس آرامش میکنم . دیگه اثری از برف هم نیست .  تو یه جای تاریکم که شباهتی به کوهستان نداره و بیشتر به یه غار بزرگ شباهت داره  . سرم رو بلند میکنم ، که یک دفعه کلاغ بزرگی جلوی چشمام ظاهر میشه . با دیدنش ترس تمام وجودم رو میگیره . چهره کریه و ترسناکی داره . بدنم از ترس خشک میشه .

صدای بلندش توی گوشم میپیچه : چرا اومدی اینجا ؟ اگه تو این سرما برادرت بمیره چه جوابی به مادرت میدی ؟

زبونم بند اومده , نمیدونم باید چیکار کنم .

کلاغ با عصبانیت به حرف هاش ادامه میده : مگه حَقل چه مشکلی داشت که جون خودت و برادرت رو به خطر انداختی ؟ واسه دیدن کسی که اصلا معلوم نیست وجود داشته باشه ؟ ببینیش که چی بشه ؟

تو دلم میگم خدایا تو خودت میدونی من برای تو و دیدن پیامبر تو به این سفر اومدم و وصیت مادرم رفتن به دنبال پیامبر بود . آیا تو این پرنده رو فرستادی ؟ خودم رو سپرده بودم به خودت ، حالا هم هر جور صلاح میدونی . اگه مصلحت رو برگشتنمون به حقل میدونی , برمیگردیم .       خواهش میکنم بهم بگو باید چی کار کنم . خدایا کمکم کن .

داشتم با خدا صحبت میکردم که صدای جیغ کلاغ بدنم رو به لرزه میندازه  .                          انگار که از چیزی ترسیده و داره فرار میکنه ...

... دوباره سرما بین پرهام میپیچه . بدنم داره بالا و پایین میره . چشمام رو که باز میکنم خودم رو روی دوش یه پیرمردی میبینم که داره روی برف ها راه میره . انگار همه ی این ها رو تو خواب دیده بودم .

ای وای ، نکنه این مرد شکارچی باشه . خدایا کمکمون کن , شنقل ! شنقل کجاس ؟

دیگه نیرویی برام نمونده به سختی سرم رو بلند میکنم اما اثری از شنقل نیست .

یعنی این پیرمرد داره من رو کجا میبره ؟ شنقل کجاست ؟ نکنه ... ؟! احساس خستگی زیادی میکنم و خوابم میبره ...

***

با صدای پسر بچه ای بیدار میشم که میگفت : آخ جون لک لک ! خیلی وقت بود غذای خوبی نخورده بودیم . پدر بزرگ ، این ها رو از شکار آوردین ؟

چشمام رو باز میکنم ، سوسوی فانوسی سرم رو به سمت خودش برمیگردونه . اجاقی نظرم رو جلب میکنه که هیزم هاش درحال سوختنن . ای وای نکنه این اجاق ... ؟!

سرم رو به سمت صدا برمیگردونم . پیرمرد از در وارد میشه و میگه : نه عزیزم ، این دو تا رو بالای کوه تو برف ها پیدا کردم . داشتن تو سرما یخ میزدن , بالای کوه داشت برف میومد . این ها تا حالشون خوب بشه مهمون ما هستن .

پسر بچه یا نا امیدی میپرسه : یعنی امشبم شام نداریم ؟!

صدا مال کودکی هفت هشت ساله است که روی یه صندلی چوبی نشسته و چشماش رو به صورت پیرمرد دوخته بود .

پیرمرد پاسخ میده : خدا بزرگه ، خودش روزی بنده هاش رو میده . چندین سال پیش از پیامبر شنیدم که فرمودن خدا هیچ وقت بنده هاش رو فراموش نمیکنه و همیشه صداشون رو میشنوه . حتی اگه تو قلبشون حرف بزنن یا حتی اگه فقط فکر کنن ، باز هم خدا صداشون رو میشنوه و خودش روزی بنده هاش رو میده . نگران نباش پسرم .

حرف های پیرمرد که تموم شد , نفس راحی کشیدم که خدا رو شکر ما شام امشبشون نیستیم . ما ؟!  شنقل کجاست ؟ این پیرمرد گفت دو تا لک لک پس شنقل رو هم پیدا کرده . سرم رو میچرخونم و به اطرافم نگاهی میکنم که پشت اجاق , بدن بیهوش شنقل رو میبینم  وای خدای من ! یعنی حالش خوبه ؟! با اینکه هنوز حالم جا نیومده ولی کشون کشون خودم رو به شنقل میرسونم . سرم رو میذارم روی شیکمش ، بدنش داغه . پرم رو روی سرش میکشم ، بد جوری تب کرده ولی هنوز بیدار نشده . یاد حرف های اون کلاغ میافتم که تو خواب دیدم . بدجوری فکرم رو مشغول کرده . نکنه اومدنمون اشتباه بود ؟!

مدت کوتاهی میگذره . کم کم شنقل داره بیدار میشه . صدای ضعیفش رو میشنوم ...

 با چشمان بسته و صدای لرزون میگه : هانی کجایی ؟! خدایا یعنی پیرمرد پیداش میکنه ؟

چشماش رو به سختی باز میکنه و تا من رو میبینه گل از گلش میشکفه و لبخندی روی لبش نقش میبنده .

 با صدای بی جون میگه : هانی تو اینجایی ؟ خدا رو شکر , چقدر نگران شدم . موقعی که بین برف ها افتادی زمین , میخواستم بلندت کنم که نتونستم بعد به سختی شروع به حرکت کردم . وقتی مدتی بین برف ها رفتم , بدنم بی حس شد و نتونستم حرکت کنم و نزدیک بود ... .       خدا رحم کرد که این پیرمرد من رو پیدا کرد و به کلبش آورد . بعد که منو اینجا گذاشت دوباره برای غذا پیدا کردن بیرون رفت و من هم کم کم خوابم برد تا الآن . راستی هانی خیلی سردمه .

بهش میگم : شنقل بدجور تب کردی . باید اینجا بمونیم تا حالت خوب شه . فعلا بگیر بخواب .

در حال صحبت بودم که پیرمرد با دستمال خیسی اومد و دستمال رو روی سر شنقل گذاشت .

چه پیرمرد مهربونی ! خدا خیلی به ما لطف کرد که توسط این پیرمرد نجاتمون داد .

میترسم هیچ وقت پیامبر رو نبینیم اما همون کسی که ما رو تا اینجا آورده بقیه اش رو هم درست میکنه .

خیلی خوابم میاد . کنار برادرم به امید اینکه خواب پیامبر رو ببینم خوابم میبره ... . 


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">