فصل چهارم : مسلم
با صدای چند پرنده از خواب بیدار میشم , هوا روشن شده , دیشب نتونستم خیلی دقت
کنم . یه کلبه کوچیکه وسط دره چون از پنجره تنها کوه معلومه , توی کلبه فقط یک میز
کوچک وسط گذاشته شده و هر چهار طرف پنجره داره , که کنار یکی از پنجره ها در و
روبروی در هم اجاق آتیشه که توش پر هیزمه . کنارش هم هیزم های خاموش روی زمینه .
به شنقل نگاهی میکنم , تبش بهتر شده ولی هنوز باید استراحت کنه . یادم میافته که
دیشب اون پیرمرد و پسر بچه که الآن هیچ کدوم اینجا نیستن , داشتن درمورد این حرف
میزدن که چند روزه غذا ندارن , با خودم میگم باید یه جوری کمکشون کنم .