پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

فصل پنجم رمان پرواز در عرش (سفر اول) : لطف

سه شنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۲۹ ب.ظ

فصل پنجم : لطف

از اول صبح از خونه ی اون پیرمرد و مسلم خارج شدیم زمان زیادی نگذشته اما تقریبا از کوهستان خارج شدیم و کم کم هوا داره گرم میشه . تمام وجودم شده محبت پیامبر و از این تعجب میکنم چطور یک نفر رو ندیدم ولی اینقدر دوسش دارم . مسیر رو از اون پرنده ها پرسیدیم گفتن اگه درست مسیر رو برین تا قبل از غروب میرسین .


یه اتفاق جالب که افتاد این بود که از کوهستان تا اینجا شنقل خودش پرواز کرده , هرچند خسته شده ولی داره خودش رو با هر سختی ای هست میاره . پرواز کردنش خنده داره , قشنگ معلومه پرواز های اولشه , بالهاش رو یه جوری نگه داشته انگار روی یه شاخه نازک داره راه میره , میخواد تمرکزش به هم نخوره .

***

دیگه کم کم داره ظهر میشه , خیلی تشنمونه , درسته چند بار استراحت کردیم ولی تو مسیر آبی برای خوردن نبود . فکر کنم دارم یه برکه و چند تا درخت دورش رو میبینم , هر چی نزدیک تر میشم احساس میکنم بزرگتر میشه .

شنقل رو صدا میکنم : داداش اونجا رو ببین , فکر کنم یه برکه کوچیکه , تو هم میبینی

شنقل که کنارم داره پرواز میکنه جواب میده : آره منم میبینم , بریم یه آبی بخوریم و استراحت کنیم .

خیلی عجیبه هرچی نزدیک تر میشیم بزرگتر میشه , بیشتر که دقت میکنم میبینم یه جنگل بزرگه , وای خدای من چقدر قشنگه

رو به شنقل میکنم : شنقل ببین , تا حالا همچین جایی دیده بودی ! اون آبشار رو ببین , چقدر پرنده اونجا هست , فکر کنم رسیدیم به خود بهشت .

شنقل که همینطور مبهوت شده بهم میگه : هانی اینجا کجاست ؟ اون پرنده ها گفتن تو مسیر فقط بیابونه و تا یثرب آب به سختی پیدا میشه؟!

نزدیک تر میشیم , یه جنگل زیبا که نمیشه وصفش کرد و چند تا رودخونه که در نهایت از دل یه آبشار میریزه و فقط پرنده هست , ای وای چقدر لک لک اینجاست , اینجا حتما یه تیکه از بهشته که خدا واسه اونا که دوستشون داره رو زمین گذاشتتش .

شنقل رو صدا میکنم : بیا بریم پایین کنار اون رودخونه آب بخوریم و استراحت کنیم .

بعد میرم به سمت رودخونه و اونجا فرود میام و شروع میکنم به آب خوردن , وقتی چشمم به آب میخوره میبینم تو آب پر از ماهیه , دقیقا همون ماهی هایی که دوست دارم , شیرجه میزنم تو آب و شروع میکنم به ماهی خوردن , به به چقدر لذیذه مزه اش از تموم ماهی هایی که تا حالا خوردم بهتره . ماهی دوم, سوم ... حدود پنج , شش تا ماهی میخورم بعد میرم کنار آب و شروع میکنم به استراحت.

چی کار میکنی قرار بود فقط آب بخوری مگه قرار نیست تا عصر به یثرب برسیم ؟ این صدای شنقله که داره بالا سرم جیغ میزنه .

یه نگاه بهش میکنم و میگم : اینجا رو ببین , همون بهشتیه که قرار بود پیامبر ما رو به اون برسونه , بگیر بخواب وقت پیامبر رو هم نگیر .

شنقل با عصبانیت داد میزنه : حواست هست چی داری میگی , داری در مورد پیامبر خدا حرف میزنی خجالت نمیکشی , اینقدر مبهوت اینجا شدی ؟!

چی کارش داری اینجا همون بهشتیه که همه دنبالشن , ولش کن بذار بخوابه , ما هم میخواستیم دنبال پیامبر بریم ولی پیامبر هم اینجا رو ببینه دیگه بیرون نمیره .

یه نگاهی میندازم , میبینم صدای یه لک لک دیگست که داره این حرف ها رو به شنقل میزنه .

رو به شنقل میکنم و میگم : همین جا بمونیم بهتره , دیگه حرف نزن میخوام استراحت کنم .

شنقل با عصبانیت رو میکنه بهم : خیلی بی حیا شدی , من اینجا نمیمونم خداحافظ .

بعد از این حرفش پر میزنه و از من دور میشه . آخیش رفت , بگیرم بخوابم که بعد خواب کلی کار دارم .

***

نمیدونم چقدر گذشته ولی فکر نکنم خیلی گذشته باشه , نگاهی به دور و برم میکنم اثری از شنقل نیست , هر چی فکر میکنم ذهنم به جایی نمیرسه که شنقل کجا رفته , از تو جام بلند میشم و شن ها رو از خودم میتکونم و شروع میکنم به قدم زدن , به شدت احساس تشنگی میکنم , اما جز شنزار و خار های بیابون چیزی نمیبینم , چیز هایی تو ذهنمه ام خوب یادم نیست تصویر یه رودخونه پر از ماهی , اما نمیدونم خواب بود یا ...

نمیدونم به کدوم سمت باید برم , آخ جون از دور یه پرنده رو میبینم که روی یه درخت خشکیده نشسته . بهش نزدیک میشم , چشماش رو به منه و داره به من نگاه میکنه , حالت عجیبی داره بهش که میرسم شروع میکنه به صحبت :

مسیرت به کدوم سمته ؟

جواب میدم : قصد دیدن پیامبر رو داشتیم که خوابم برد و برادر کوچکترم که همراهم بود رو گم کردم , شما اون رو ندیدین؟

با تعجب جواب میده : مطمئنی ؟ تا جایی که من میدونم به برادرت گفتی دیگه نمیخوای پیامبر رو ببینی , کمی فکر کن , باید یادت بیاد .

تصاویر داخل ذهنم کامل تر میشه شنقل رو تو ذهنم میبینم که بهم میگه : چقدر بی حیا شدی , من اینجا نمیمونم , خداحافظ .

چرا شنقل اون حرف ها رو بهم زد , این سوال کل ذهنم رو پر میکنه .

رو به اون پرنده میکنم : چیز زیادی یادم نمیاد , شما چیزی میدونین ؟

عصبانیت تو چهرش پیدا میشه و جواب میده : داشتین به سفرتون ادامه میدادین که خدا ازتون امتحان سختی گرفت .

شیطون باغی دروغین و غیر واقعی براتون ساخت تا شما سرگرم اونجا بشین و از دیدار با پیامبر منصرف بشین و به سفرتون ادامه ندین.

حالا خیلی بیشتر یادم میاد , یادمه داشتیم با شنقل پرواز میکردیم بعدش رسیدیم به یه جنگل زیبا . یادمه من داشتم به شنقل میگفتم چقدر اینجا زیباست , مثل بهشت میمونه , زیبایی اونجا آنقدر چشمم رو پر کرده بود که رفتن به پیش پیامبر رو کلا فراموش کردم .

اون پرنده به حرف هاش ادامه میده : تمام اون چیز هایی که دیدین توهم و دروغی بود که حقیقت رو از جلوی چشماتون کنار میبرد , برادرت خودش رو گم نکرد و به راهش ادامه داد .

حالا دیگه همه چیز کامل یادم اومد , ای وای چقدر با داداشم بد صحبت کردم , خدایا اشتباه کردم من رو ببخش .

پرنده دوباره شروع به صحبت میکنه : یادت باشه , خیلی چیزا که آدم توی دنیا میبینه دوامی نداره و زود تموم میشه . به این فکر کن کدوم چیز هیچگاه تموم نمیشه و برای رسیدن به اون تلاش کن و سعی کن دنبال چیزی باشی که حقیقی باشه .

این که تو الآن اینجا هستی به خاطر لطف خداست تا یه فرصت دیگه بهت داده بشه تا اشتباهت رو جبران کنی .

به خودم میگم : چرا اون حرف ها رو زدی , آیا یه باغ زیبا و غذای خوب ارزش از دست دادن پیامبر رو داشت ؟ وقتی به حرف هایی که زدم فکر میکنم خیلی خجالت میکشم , حالا میبینم چقدر با شنقل فاصله دارم اما دیگه دیر شده.

اون پرنده عصبانیتش از بین میره و میگه : خدا به خاطر دعای برادرت بهت یه فرصت دیگه داده , بلند شو و به دنبال برادرت برو که منتظرته . به سمت جنوب برو خدا به همرات .

چی ؟ گم شده ؟  برمیگردم ازش بپرسم که چجوری پیداش کنم اما اثری ازش نیست و اون درختی که روش نشسته بود هیچ موجود زنده ای روش نیست . گفت به سمت جنوب پرواز کن , پرهام رو باز میکنم و به سمت جنوب شروع به پرواز میکنم .

***

مدت کوتاهی میگذره , تمام طول پرواز , زمین و جاهای مختلف زمین رو به دنبال شنقل یا اثری ازش جست و جو میکنم .

طوفان شدیدی شروع میشه و منو از مسیرم خارج میکنه وقتی به خودم میام میبینم طوفان خیلی من رو با خودش برده و از مسیر دور کرده . طوفان که کم میشه , دوباره شروع میکنم به سمت جنوب پرواز کردن که روی زمین شتری رو میبینم که نشسته . میرم پایین تا ازش بپرسم شنقلو دیده یا نه ؟ کمی دقت میکنم , خدا رو شکر اون شنقله , کنار شتر شنقل رو میبینم که داره با شتر حرف میزنه .

خواستم بلند صداش کنم که یاد حرف هام میفتم و خجالت میکشم , آروم میرم کنارش رو زمین فرود میام .

تا من رو میبینه با خوشحالی داد میزنه : داداشی بالآخره اومدی !؟

بعدش میپره بغلم و به شتر میگه : این همون برادرمه , دیدین گفتم الآنا باید برسه .

شتر یه نگاهی به هیکلم میکنه میگه : سلام حالتون خوبه , برادرتون خیلی از شما تعریف کرد و گفت همدیگر رو گم کردین , خیلی خوشحالم میبینمتون .

با خودم فکر میکنم چه برادر خوبی دارم با این که رفتار من باهاش خیلی بد بود ولی اون فقط خوبی گفته و آبروم رو حفظ کرده .

یه لبخندی به شنقل میزنم به شتر جواب میدم : سلام لطف دارین , من هم خوشحالم شما رو میبینم , راستی شما از پیامبر چیزی میدونین ؟

شتر با اون لب های درشتش یه لبخند بامزه میزنه و میگه : برادرت گفت دنبال پیامبر بودین که همدیگر رو گم کردین , پیامبر با بقیه فرق داره هم مهربون تره , هم شجاع تره , هم عاقل تره خلاصه همه صفات خوب تو این آدم جمع شده . من مدتی با صاحبم تو سپاه پیامبر بودم که تو یه جنگ با مردم مکه , صاحبم کشته میشه و من هم در راه فرار گم میشم , الآن چند سالی هست که تنها زندگی میکنم ؟

ازش میپرسم : چرا پیش پیامبر برنمیگردین ؟

آهی میکشه و جواب میده : نیتش هست اما همتش نیست , فراموشش کن خواستم اینو بگم اگه حضور پیامبر رسیدین حواستون به این باشه که جلوی کسی نشستین که اگه او و پسر عموش نبودن خدا هیچ چیزی خلق نمیکرد و من و شما هم نبودیم پس بدون اجازه وارد خونشون نشین و با ادب در محضرشون بشینین و وسط حرفشون نپرین , توانایی صحبت با حیوانات کمترین و کوچکترین کاریه که پیامبر و برادرشون میتونن انجام بدن البته این ها که گفتنم رو هر شاگردی برای استاد و معلمش باید انجام بده و همینطور هر کسی برای والدینش ولی برای پیامبر در یک سطح بسیار بالاتری باید انجام شه .

یادتون باشه اگه حرفی زدن و کاری ازتون خواستن همون لحظه باید انجام بدین و دلیل خواستن بی ادبیه ولی میتونین بعد از انجامش در موقعی مناسب دلیلش رو هم بپرسین تا بدونین , نه این که ایرادی بگیرین .

یادتون باشه این دو بزرگوار معصومند و هیچ خطایی ندارن پس در درستی حرف و کار و رفتارشون شک نداشته باشین.

از اینجا تا مدینه مسافت کمیه , به سمت اون کوه برین به زودی به مدینه شهر پیامبر میرسین.

خیلی دوست دارم بیشتر با این شتر صحبت کنیم اما شور و حرارت دیدار با پیامبر کل وجودم رو گرفته و دوست دارم زودتر به مدینه بریم به خاطر همین رو به شتر میکنم : تمام صحبت هایی رو که کردین تو ذهنم نگه میدارم , خیلی دوست دارم بیشتر باهاتون صحبت کنیم اما اشتیاق دیدار با پیامبر اجازه نمیده , باشه که یه فرصت دیگه ای خدمتتون برسیم و بیشتر صحبت کنیم .

شتر هم جواب میده : از پیامبر بخواین برام دعا کنن تا توفیق دیدارشون نصیبم بشه , خداحافظ.

رو به شنقل میکنم و میگم : فکر کنم داریم به آخرای سفرمون میرسیم بابت تمام مشکلاتی که به وجود اومد ازت معذرت میخوام ، بریم ؟

شنقل هم جواب میده : اختیار دارین برادر جان , اینا کار شیطون بود که به لطف خدا حل شد ولی تازه سفر اصلی ما داره کم کم شروع میشه , بریم

از شتر خداحافظی میکنیم و به سمت یثرب یا همان مدینه شهر پیامبر پرواز میکنیم ...

 


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">