فصل پنجم رمان پرواز در عرش (سفر اول) : لطف
فصل پنجم : لطف
از اول صبح از خونه ی اون پیرمرد و مسلم خارج شدیم زمان زیادی نگذشته اما تقریبا از کوهستان خارج شدیم و کم کم هوا داره گرم میشه . تمام وجودم شده محبت پیامبر و از این تعجب میکنم چطور یک نفر رو ندیدم ولی اینقدر دوسش دارم . مسیر رو از اون پرنده ها پرسیدیم گفتن اگه درست مسیر رو برین تا قبل از غروب میرسین .
یه اتفاق جالب که افتاد این بود که از کوهستان تا اینجا شنقل خودش پرواز کرده , هرچند خسته شده ولی داره خودش رو با هر سختی ای هست میاره . پرواز کردنش خنده داره , قشنگ معلومه پرواز های اولشه , بالهاش رو یه جوری نگه داشته انگار روی یه شاخه نازک داره راه میره , میخواد تمرکزش به هم نخوره .
***
دیگه کم کم داره ظهر میشه , خیلی تشنمونه , درسته چند بار استراحت کردیم ولی تو مسیر آبی برای خوردن نبود . فکر کنم دارم یه برکه و چند تا درخت دورش رو میبینم , هر چی نزدیک تر میشم احساس میکنم بزرگتر میشه .
شنقل رو صدا میکنم : داداش اونجا رو ببین , فکر کنم یه برکه کوچیکه , تو هم میبینی
شنقل که کنارم داره پرواز میکنه جواب میده : آره منم میبینم , بریم یه آبی بخوریم و استراحت کنیم .
خیلی عجیبه هرچی نزدیک تر میشیم بزرگتر میشه , بیشتر که دقت میکنم میبینم یه جنگل بزرگه , وای خدای من چقدر قشنگه
رو به شنقل میکنم : شنقل ببین , تا حالا همچین جایی دیده بودی ! اون آبشار رو ببین , چقدر پرنده اونجا هست , فکر کنم رسیدیم به خود بهشت .
شنقل که همینطور مبهوت شده بهم میگه : هانی اینجا کجاست ؟ اون پرنده ها گفتن تو مسیر فقط بیابونه و تا یثرب آب به سختی پیدا میشه؟!
نزدیک تر میشیم , یه جنگل زیبا که نمیشه وصفش کرد و چند تا رودخونه که در نهایت از دل یه آبشار میریزه و فقط پرنده هست , ای وای چقدر لک لک اینجاست , اینجا حتما یه تیکه از بهشته که خدا واسه اونا که دوستشون داره رو زمین گذاشتتش .
شنقل رو صدا میکنم : بیا بریم پایین کنار اون رودخونه آب بخوریم و استراحت کنیم .
بعد میرم به سمت رودخونه و اونجا فرود میام و شروع میکنم به آب خوردن , وقتی چشمم به آب میخوره میبینم تو آب پر از ماهیه , دقیقا همون ماهی هایی که دوست دارم , شیرجه میزنم تو آب و شروع میکنم به ماهی خوردن , به به چقدر لذیذه مزه اش از تموم ماهی هایی که تا حالا خوردم بهتره . ماهی دوم, سوم ... حدود پنج , شش تا ماهی میخورم بعد میرم کنار آب و شروع میکنم به استراحت.
چی کار میکنی قرار بود فقط آب بخوری مگه قرار نیست تا عصر به یثرب برسیم ؟ این صدای شنقله که داره بالا سرم جیغ میزنه .
یه نگاه بهش میکنم و میگم : اینجا رو ببین , همون بهشتیه که قرار بود پیامبر ما رو به اون برسونه , بگیر بخواب وقت پیامبر رو هم نگیر .
شنقل با عصبانیت داد میزنه : حواست هست چی داری میگی , داری در مورد پیامبر خدا حرف میزنی خجالت نمیکشی , اینقدر مبهوت اینجا شدی ؟!
چی کارش داری اینجا همون بهشتیه که همه دنبالشن , ولش کن بذار بخوابه , ما هم میخواستیم دنبال پیامبر بریم ولی پیامبر هم اینجا رو ببینه دیگه بیرون نمیره .
یه نگاهی میندازم , میبینم صدای یه لک لک دیگست که داره این حرف ها رو به شنقل میزنه .
رو به شنقل میکنم و میگم : همین جا بمونیم بهتره , دیگه حرف نزن میخوام استراحت کنم .
شنقل با عصبانیت رو میکنه بهم : خیلی بی حیا شدی , من اینجا نمیمونم خداحافظ .
بعد از این حرفش پر میزنه و از من دور میشه . آخیش رفت , بگیرم بخوابم که بعد خواب کلی کار دارم .
***
نمیدونم چقدر گذشته ولی فکر نکنم خیلی گذشته باشه , نگاهی به دور و برم میکنم اثری از شنقل نیست , هر چی فکر میکنم ذهنم به جایی نمیرسه که شنقل کجا رفته , از تو جام بلند میشم و شن ها رو از خودم میتکونم و شروع میکنم به قدم زدن , به شدت احساس تشنگی میکنم , اما جز شنزار و خار های بیابون چیزی نمیبینم , چیز هایی تو ذهنمه ام خوب یادم نیست تصویر یه رودخونه پر از ماهی , اما نمیدونم خواب بود یا ...
نمیدونم به کدوم سمت باید برم , آخ جون از دور یه پرنده رو میبینم که روی یه درخت خشکیده نشسته . بهش نزدیک میشم , چشماش رو به منه و داره به من نگاه میکنه , حالت عجیبی داره بهش که میرسم شروع میکنه به صحبت :
مسیرت به کدوم سمته ؟
جواب میدم : قصد دیدن پیامبر رو داشتیم که خوابم برد و برادر کوچکترم که همراهم بود رو گم کردم , شما اون رو ندیدین؟
با تعجب جواب میده : مطمئنی ؟ تا جایی که من میدونم به برادرت گفتی دیگه نمیخوای پیامبر رو ببینی , کمی فکر کن , باید یادت بیاد .
تصاویر داخل ذهنم کامل تر میشه شنقل رو تو ذهنم میبینم که بهم میگه : چقدر بی حیا شدی , من اینجا نمیمونم , خداحافظ .
چرا شنقل اون حرف ها رو بهم زد , این سوال کل ذهنم رو پر میکنه .
رو به اون پرنده میکنم : چیز زیادی یادم نمیاد , شما چیزی میدونین ؟
عصبانیت تو چهرش پیدا میشه و جواب میده : داشتین به سفرتون ادامه میدادین که خدا ازتون امتحان سختی گرفت .
شیطون باغی دروغین و غیر واقعی براتون ساخت تا شما سرگرم اونجا بشین و از دیدار با پیامبر منصرف بشین و به سفرتون ادامه ندین.
حالا خیلی بیشتر یادم میاد , یادمه داشتیم با شنقل پرواز میکردیم بعدش رسیدیم به یه جنگل زیبا . یادمه من داشتم به شنقل میگفتم چقدر اینجا زیباست , مثل بهشت میمونه , زیبایی اونجا آنقدر چشمم رو پر کرده بود که رفتن به پیش پیامبر رو کلا فراموش کردم .
اون پرنده به حرف هاش ادامه میده : تمام اون چیز هایی که دیدین توهم و دروغی بود که حقیقت رو از جلوی چشماتون کنار میبرد , برادرت خودش رو گم نکرد و به راهش ادامه داد .
حالا دیگه همه چیز کامل یادم اومد , ای وای چقدر با داداشم بد صحبت کردم , خدایا اشتباه کردم من رو ببخش .
پرنده دوباره شروع به صحبت میکنه : یادت باشه , خیلی چیزا که آدم توی دنیا میبینه دوامی نداره و زود تموم میشه . به این فکر کن کدوم چیز هیچگاه تموم نمیشه و برای رسیدن به اون تلاش کن و سعی کن دنبال چیزی باشی که حقیقی باشه .
این که تو الآن اینجا هستی به خاطر لطف خداست تا یه فرصت دیگه بهت داده بشه تا اشتباهت رو جبران کنی .
به خودم میگم : چرا اون حرف ها رو زدی , آیا یه باغ زیبا و غذای خوب ارزش از دست دادن پیامبر رو داشت ؟ وقتی به حرف هایی که زدم فکر میکنم خیلی خجالت میکشم , حالا میبینم چقدر با شنقل فاصله دارم اما دیگه دیر شده.
اون پرنده عصبانیتش از بین میره و میگه : خدا به خاطر دعای برادرت بهت یه فرصت دیگه داده , بلند شو و به دنبال برادرت برو که منتظرته . به سمت جنوب برو خدا به همرات .
چی ؟ گم شده ؟ برمیگردم ازش بپرسم که چجوری پیداش کنم اما اثری ازش نیست و اون درختی که روش نشسته بود هیچ موجود زنده ای روش نیست . گفت به سمت جنوب پرواز کن , پرهام رو باز میکنم و به سمت جنوب شروع به پرواز میکنم .
***
مدت کوتاهی میگذره , تمام طول پرواز , زمین و جاهای مختلف زمین رو به دنبال شنقل یا اثری ازش جست و جو میکنم .
طوفان شدیدی شروع میشه و منو از مسیرم خارج میکنه وقتی به خودم میام میبینم طوفان خیلی من رو با خودش برده و از مسیر دور کرده . طوفان که کم میشه , دوباره شروع میکنم به سمت جنوب پرواز کردن که روی زمین شتری رو میبینم که نشسته . میرم پایین تا ازش بپرسم شنقلو دیده یا نه ؟ کمی دقت میکنم , خدا رو شکر اون شنقله , کنار شتر شنقل رو میبینم که داره با شتر حرف میزنه .
خواستم بلند صداش کنم که یاد حرف هام میفتم و خجالت میکشم , آروم میرم کنارش رو زمین فرود میام .
تا من رو میبینه با خوشحالی داد میزنه : داداشی بالآخره اومدی !؟
بعدش میپره بغلم و به شتر میگه : این همون برادرمه , دیدین گفتم الآنا باید برسه .
شتر یه نگاهی به هیکلم میکنه میگه : سلام حالتون خوبه , برادرتون خیلی از شما تعریف کرد و گفت همدیگر رو گم کردین , خیلی خوشحالم میبینمتون .
با خودم فکر میکنم چه برادر خوبی دارم با این که رفتار من باهاش خیلی بد بود ولی اون فقط خوبی گفته و آبروم رو حفظ کرده .
یه لبخندی به شنقل میزنم به شتر جواب میدم : سلام لطف دارین , من هم خوشحالم شما رو میبینم , راستی شما از پیامبر چیزی میدونین ؟
شتر با اون لب های درشتش یه لبخند بامزه میزنه و میگه : برادرت گفت دنبال پیامبر بودین که همدیگر رو گم کردین , پیامبر با بقیه فرق داره هم مهربون تره , هم شجاع تره , هم عاقل تره خلاصه همه صفات خوب تو این آدم جمع شده . من مدتی با صاحبم تو سپاه پیامبر بودم که تو یه جنگ با مردم مکه , صاحبم کشته میشه و من هم در راه فرار گم میشم , الآن چند سالی هست که تنها زندگی میکنم ؟
ازش میپرسم : چرا پیش پیامبر برنمیگردین ؟
آهی میکشه و جواب میده : نیتش هست اما همتش نیست , فراموشش کن خواستم اینو بگم اگه حضور پیامبر رسیدین حواستون به این باشه که جلوی کسی نشستین که اگه او و پسر عموش نبودن خدا هیچ چیزی خلق نمیکرد و من و شما هم نبودیم پس بدون اجازه وارد خونشون نشین و با ادب در محضرشون بشینین و وسط حرفشون نپرین , توانایی صحبت با حیوانات کمترین و کوچکترین کاریه که پیامبر و برادرشون میتونن انجام بدن البته این ها که گفتنم رو هر شاگردی برای استاد و معلمش باید انجام بده و همینطور هر کسی برای والدینش ولی برای پیامبر در یک سطح بسیار بالاتری باید انجام شه .
یادتون باشه اگه حرفی زدن و کاری ازتون خواستن همون لحظه باید انجام بدین و دلیل خواستن بی ادبیه ولی میتونین بعد از انجامش در موقعی مناسب دلیلش رو هم بپرسین تا بدونین , نه این که ایرادی بگیرین .
یادتون باشه این دو بزرگوار معصومند و هیچ خطایی ندارن پس در درستی حرف و کار و رفتارشون شک نداشته باشین.
از اینجا تا مدینه مسافت کمیه , به سمت اون کوه برین به زودی به مدینه شهر پیامبر میرسین.
خیلی دوست دارم بیشتر با این شتر صحبت کنیم اما شور و حرارت دیدار با پیامبر کل وجودم رو گرفته و دوست دارم زودتر به مدینه بریم به خاطر همین رو به شتر میکنم : تمام صحبت هایی رو که کردین تو ذهنم نگه میدارم , خیلی دوست دارم بیشتر باهاتون صحبت کنیم اما اشتیاق دیدار با پیامبر اجازه نمیده , باشه که یه فرصت دیگه ای خدمتتون برسیم و بیشتر صحبت کنیم .
شتر هم جواب میده : از پیامبر بخواین برام دعا کنن تا توفیق دیدارشون نصیبم بشه , خداحافظ.
رو به شنقل میکنم و میگم : فکر کنم داریم به آخرای سفرمون میرسیم بابت تمام مشکلاتی که به وجود اومد ازت معذرت میخوام ، بریم ؟
شنقل هم جواب میده : اختیار دارین برادر جان , اینا کار شیطون بود که به لطف خدا حل شد ولی تازه سفر اصلی ما داره کم کم شروع میشه , بریم
از شتر خداحافظی میکنیم و به سمت یثرب یا همان مدینه شهر پیامبر پرواز میکنیم ...