فصل دوم رمان پرواز در عرش (سفر اول) : آخرین مرد آمد
فصل دوم : آخرین مرد آمد
بوی برگ درختان نفسم رو پر میکنه . شاخه های تو در تو مرتب به صورتم میخورن و مرتب پاهای درازم به شاخه ها گیر میکنه . خواستم به شنقل بگم مراقب شاخه ها باشه که این صدا گوشم رو پر میکنه : چی میخواین ؟
به اطراف نگاه میکنم , اما کسی رو نمیبینم .
دوباره صدا شروع میکنه : شما کی هستین ؟ اینجا چی کار میکنین ؟
با این که کسی رو نمیبینم , جواب میدم : ما از دسته ی لک لک هاییم . با جغد کار داریم .
صدا جواب میده : چیکارش دارین ؟
یه چیزایی در مورد پیامبر جدید شنیدیم که میخوایم ازش در مورد درستی این خبر سوال بپرسیم .
صدای پر زدن یه پرنده بلند میشه . عجب جغد بزرگی !!! یه جغد پیر با پر های قهوه ای تیره و چشمان درشت جلومون میشینه . چشماش رو کامل باز میکنه و میگه : گفتی پیامبر جدید , بگو ببینم دقیقا چی شنیدی ؟
با ترس شروع کردم به صحبت : امروز کلاغ از یه عقاب خبر آورده بود که لشکر اعراب تو تبوکه و داره به سمت روم میره و یه پیامبر جدید فرماندهی اون لشکر رو داره .
جغد دقایقی به فکر فرو رفت و بعدش گفت : بیاین دنبالم و از بین شاخه ها وارد درختی شد که تنه ی قطوری داشت و یه شکاف روش بود ما هم دنبالش رفتیم تو , درخت ، قدیمی و مرده بود و توش فضای کوچکی بود که جغد به تنهایی توش زندگی میکرد . برای اولین بار میدیدم که یه پرنده سواد خوندن داشته باشه . توی درخت پر از کتاب های مختلف بود . برام جای سوال شد که چرا جغد تنها زندگی میکنه و مردم ازش دورن , در حالی که خیلی مهربون به نظر میرسه !!
رو به جغد میکنم : چرا شما تنها زندگی میکنید ؟ چرا بین مردم نیستید ؟
به جثه کوچیکم یه نگاهی میکنه : تو خیلی جوونی قبل از این که شما ها به دنیا بیاین اینجا اینجوری نبود من بینشون زندگی میکردم حیوونای اینجا رفتار و اعمالشون خوب نیست و براشون مهم نیست خدا چی میخواد و کاری رو انجام میدن که خودشون میخوان و من بار ها و بار ها با هاشون صحبت کردم اما اثری نداشت کم کم من رو از خودشون روندن و من نیز اینجا با خدای خودم تنها شدم , البته هم صحبت شدن و محبت به خدا با اینکه با مردم دنیا سرگرم بشی ، قابل قیاس نیست . شما ها چون جوونین ، خیلی وقت واسه زندگی وتصمیم های مهم دارین , مراقب خودتون باشین و با هر کسی رفاقت نکنین .
حرف های جغد برام تازگی داشت و مثل نسیم های صبحگاهی به دلم مینشست اما منظورش رو نمیفهمیدم .
جغد دوباره شروع به صحبت کرد : احمد ... .
نامی که سال هاست منتظرشم . نمیدونم این پیامبری که ازش حرف میزنید همونه یا نه ؟!
عیسی ، موسی ، ابراهیم و تمام پیامبران الهی که درود بر آنان باد وعده ی اومدن پیامبری رو میدادن که دین رو کامل میکنه و پیامبری بعد از اون نخواهد اومد . کسی که برترین انسان تمام اعصار(1) خواهد بود در گذشته هم رتبه ی او نبوده و در آینده هم نخواهد آمد .
خیلی دوست دارم با اون دیدار کنم . تو کتب آسمانی اسمش احمد اومده و تو عربستان ظهور میکنه .
شنقل که تا الآن فقط گوش میداد پرسید : چرا دوست دارین اون رو ببینین ؟
جغد پاسخ داد : برای بنده خدا ، هیچ چیزی به اندازه پیش خدا بودن ارزش نداره و هرکاری که خدا دوست داره رو انجام میده و دوست داره اونجوری باشه که خدا میخواد و نهایت آرزوش ، دیدار پروردگارشه .
احساس میکنم این حرف ها رو قلبم با من میزنه نه جغدی که اینجا نشسته .
جغد ادامه داد : خب ای لک لک جوان از تو سوالی دارم . آیا دوست نداری کسی رو ببینی که بیش از همه خدا رو میشناسه و میتونه تو رو به خدا برسونه ؟! چه چیزی تا این حد ارزش داره ؟!
این رو بدون که اون پیامبر بیش از هر مخلوقی به خدا نزدیکتره و میتونه تو رو با خودش تا عرش ببره .
به کلی جفتمون مبهوت حرف های جغد شدیم .
واقعا جای تعجب داشت چنین دانشمند و حکیمی در کنار این مردم زندگی میکنه و مردم ازش دورن .
چه روزگار عجیبی !!!
به شنقل نگاه میکنم و میگم : شنقل فکر کنم دیگه دلیلی برای موندن تو حَقل(2) نداریم . چون کسی رو که اینجا نداریم . بنا به وصیت مادرمون هم که شده باید از حَقل بریم تا ببینیم خدا چه سرنوشتی برامون مقدر کرده . چون وصیت کرده بود که اگه پیامبر آخر الزمان ظهور کرد برین دنبالش و حَقل رو ترک کنین حتی اگه من اون روز نبودم .
شنقل هم سرش رو به معنای تایید تکون میده و میگه : هر چی خدا میخواد , بریم به تبوک .
احساس میکنم سرنوشت مسیری را برامون مشخص کرده که خوشبختی ما تو اونه .
نگاهی به جغد میکنم و میگم : مادر ما هم خیلی راجع به آن پیامبر حرف میزد . حالا با این حرف های شما ، تصمیم ما قطعی شده که بفهمیم آیا این کسی که به تبوک اومده ؛ همون پیامبر هست یا خیر ؟
جغد گفت : یادتون بمونه که همواره توکلتون بر خدا باشه . خودش راه درست رو نشونتون میده اما بدونین اون پیامبر نامش احمد و ظاهری بسیار زیبا داره و رنگ پوستش درخشان و ابرو های کشیده ای داره و در حقیقت تمام این زیبایی ها از خداست که شما تو چهره ی اون پیامبر میبینین .
خواهشی از شما دارم که اگه دیدینشون سلام من رو بهشون برسونین و بهشون بگین جغد خیلی دوست داشت شما رو زیارت کنه و برام دعا کنن .
به امید خدا باشه که روزی ببینمشون , خداحافظ ... .
و اینجوری سفر ما به سمت تبوک آغاز شد . سفری که هیچکس نمیدونه آخرش چی میشه و سفری خطرناک که تنها خدا میدونه در نهایت به کجا میرسه و چه اتفاقات و حوادثی برامون روی میده تا ... .