پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

رمان تربیتی پرواز در عرش


پیشگفتار

یکی از بهترین روش های برقراری ارتباط با حقایق دینی و اصول اعتقادی ، بهره بردن از داستان ها و تماثیل است که در این روش میتوان مسائل پیچیده و دشوار را به سادگی بیان کرد تا علاوه بر درک موضوع در مخاطب ، ماندگاری آن نیز افزایش میابد .
در این کتاب سعی شده تا مفاهیم اخلاقی ، اصول اعتقادی و نیز مباحث تاریخی در قالب یک داستان بلند تبیین شود تا بدون ایجاد خستگی به مسائل مختلف پرداخته شود .
داستان مربوط به ماجرای زندگی دو لک لک برادر میباشد که به دنبال حقیقت ، محل زندگی خود را ترک میکنند و در طول داستان که پر است از اتفاقات مختلف ، به مرور با یک سری مسائل مهم آشنا شده و شاهد یک سری از مهمترین حوادث دنیای اسلام میباشند که آن ها را از زندگی حیوانی به طور کامل جدا میسازد .
داستان در چند سفر بیان شده است که هر سفر به معنای رشدی در عقل و درک این دو پرنده میباشد .
شاید به نظر بیاید که بیان مسائل دینی و اعتقادی از زبان حیوانات روش مناسبی نباشد . اما در گوشه های تاریخ ماجرا هایی از این دست بسیار پیدا میشود که بعضاً حیوانات چقدر اثر گذار بوده اند ؛ مانند هُدهُد ، پرنده حضرت سلیمان علیه السلام که به تنهایی مردمی را با پیامبر عصر خود مرتبط ساخت و یا ذوالجناح ، اسب امام حسین علیه السلام که خبر شهادت امام را به خانواده ایشان رسانید .
در پایان پیشگفتار شایسته است از آقای کریم آموزگار قدردانی شود زیرا که کتاب های ایشان نقش به سزایی در ایده پردازی این داستان داشت .


حسین شاه محمدی
نویسنده



جهت مطالعه فصل اول به ادامه مطلب مراجعه فرمائید :


فصل اول : طلوع

خواهش میکنم بذارین بخوابم . اه چقدر پشه اینجاست , اینا به جز بیدار کردن من کار دیگه ای ندارن ؟!!

شنقل ، کجایی ؟ شِنقِل ... !  شِنقِل ... !

صدای جیغ شنقل میاد که میگه : هانی ، منو بگیر ! بالا سرتم !

سرم رو میارم بالا تا ببینم چه خبره ، که شنقل رو میبینم مستقیم داره سقوط آزاد میکنه روی سر من .

آی پرم ....

با حال گریه بهش میگم : شنقل , میخوام بشینم زار زار گریه کنم . چرا آخه باید رو من فرود بیای ؟ چرا ؟  اَه پاشو از رو من , پام لِه شد .

از روم بلند میشه و میگه : نزدیک بود بتونم , دیدی ؟ داشت میشد .

یه نگاه مایوسانه بهش میکنم و میگم : من فقط پام رو دیدم که نزدیک بود بشکنه.

بهم جواب میده : هانی خیلی بی ذوقی , من میگم نزدیک بود بتونم پرواز کنم , اونوقت تو چی میگی ! اصلا اینارو فراموش کن , من گشنمه , بریم دم ساحل یه چیزی بخوریم . ممنون داداش خوبم که به حرفم گوش میدی .

 بعدش زل میزنه تو چشمام .

منم بهش میگم : شنقل چقدر پشت سر هم حرف میزنی , یه بار دیگه  اینجوری بیافتی روم ... , هیچی بریم .

شنقل هنوز خوب پرواز کردن یاد نگرفته به خاطر همین من باید بلندش کنم . هر روز صبح هم تمرین پرواز میکنه . فکر کنم تا یاد بگیره گردنم شیکسته چون معمولا محل فرود که نه محل سقوطش روی سر منه .

 

گردنم رو میارم پایین و بهش میگم : سوار شو بریم دنبال غذا .

 

پر هام رو باز میکنم و از رو زمین بلند میشیم , از این بالا چقدر خوب همه جا معلومه , باد کل بدنم رو نوازش میده , بَه بَه چه باد خنکی .

 

یه جوری که صدام رو بشنوه داد میزنم : شِنقِل ، پرهات رو جمع کن سرما نخوری . راستی سنگین شدیا , دیگه وقت پرواز کردنته , اگه ولت کنم چی کار میکنی ؟

 

با ترس داد میزنه : وصیت , هانی جان , خواهش میکنم یه موقع ولم نکنیا !

 

یه خنده ای میکنم و میگم : نترس شوخی کردم .

 

 مدتی پرواز میکنم تا به درخت های نزدیک ساحل میرسیم .

 

شنقل بعد یه عطسه آهسته صدا میزنه : هانی بریم ببینیم کلاغ خبر جدید نداره بشنویم .

 

راستش کلاغ اینجا هر روز صبح شروع میکنه به خبر گفتن , هر چی میشنوه میگه ، فقط با روغن اضافه . وقتی حوصلمون سر میره , میریم پیشش ببینیم چی میگه .

پرنده مهربونیه فقط خیلی حرف میزنه . معمولا رو یه درخت سرو میشینه ، اونم رو شاخه های بالاییش تا همه جا رو تحت نظر داشته باشه .

 

 الآن دیگه نزدیکشیم .

شنقل رو صدا میکنم : سفت بشین که داریم میریم پایین .

 

... آی حیوونا ،  لشکر ... لشکر ... ,  لشکر اعراب رسیده به تبوک !!

رو به شنقل میکنم : چی ؟ لشکر اعراب ؟!  این صدای کلاغه ! شنقل قضیه چیه ؟ تو چیزی میدونی ؟

 

اونم میگه : نه تا حالا نشنیدم . بریم از خودش بپرسیم .

 

نزدیک درخت که میشم بال هام رو باز میکنم و آروم روی شاخه فرود میام .

 

صدا میکنم : خب شنقل جان رسیدیم ، میتونی پیاده شی .

 

شنقل از رو پشتم میپره رو شاخه درخت .

 

 رو به کلاغ میکنم و میگم : سلام کلاغ ، چی شده ؟ خبریه ؟ چرا مردم رو میترسونی , لشکر اعراب چیه ؟

تا من رو میبینه بلند میگه : بَه بَه سلام لک لک جون ، خوبی ؟ چه ها میکنی ؟ خوش میگذره ؟

 

منم جواب میدم : ممنون خوبم ؛ داشتیم با شنقل میرفتیم دم ساحل صبحونه بخوریم .

 

تا شنقل رو میبینه با خوشحالی به شنقل سلام میکنه و میگه : اِ ، شنقل ! چطوری پسر ؟ خوبی ؟

 

بعد از احوال پرسی کلاغ با برادرم ؛ دوباره رو به کلاغ میکنم و میگم : بله خواستم بپرسم قضیه لشکر چیه ؟

 

کلاغ یه جوری که انگار چیزی نمیدونه جواب میده : چی ؟ لشکر ؟! یادم نیست . از کی شنیدی ؟

 

 با تعجب میپرسم : همین الآن خودت داشتی میگفتی !!!

 

 

اونم جواب میده : جدا ؟! ببین من حنجره ام رو میذارم رو حالت خودکار ، خودش خبرا رو میگه .

 

با یه چهره متعجب که اصلا حرف با مزه ای نبود نگاهش میکنم .

 

وقتی حالت نگاهم رو میبینه جواب میده : نه بابا شوخی کردم . راستش از یه عقاب رهگذر شنیدم . میگفت یه لشکر بزرگ که حدود سی هزار نفر بودن رو تو تبوک دیده . ظاهرا قصد روم رو داشتن . میگفت که شنیده یه پیامبر فرماندهی اون لشکر رو بر عهده داره .

 

از تعجب چشمام درشت میشه و میپرسم : چی ؟ پیامبر ؟ تو مطمئنی ؟

 

با قاطعیت جواب میده : این رو دیگه شوخی نمیکنم اون عقاب همه اینارو گفت .

 

رو به شنقل میکنم که میبینم شنقل نیست . داد میزنم : شنقل ، شنقل کوشی ؟

 

 کلاغ با پرش به یه شاخه اشاره میکنه و میگه : نترس روی اون شاخه داره با بچه های من بازی میکنه.

 

 

به کلاغ میگم : کِی رفت من نفهمیدم ؟! بگذریم ؛ حالا شما خودت چیزی درباره این پیامبر میدونی ؟ قبلا مادرم چیزایی درباره ی مسیح گفته بود که پیامبر بزرگ خدا بوده ولی این مال گذشته هاست .

 

کلاغ با تاسف جواب میده : من چیز بیشتری نمیدونم . جغد بهتر میدونه , باید بری پیشش . اون بهتر از هر کس دیگه ای میدونه .

 

جغد عجیب ترین حیوون اینجاست . وقتی کوچیک بودم یه بار با مادرم رفتیم پیشش , ولی خوب یادم نیست . معمولا حیوونا پیشش نمیرن ولی من دلیلش رو نمیدونم .

مادرمون خیلی با ما حرف میزد . وقتی شنقل به دنیا اومد , شکارچی ها مادرمون رو گرفتن و بردن . همه میگن کشته شده ولی کسی کشته شدنش رو ندید , فقط دیدن که انداختنش تو قفس و بردنش و بعد از اون موقع من و شنقل فقط هم دیگر رو داریم .

الآن که اسم جغد اومد یاد مادرم افتادم , میگفت مسیح همیشه مژده اومدن یه پیامبر رو میداد که از همه بالاتر و برتره . میگفت اگه یه روز ظهور کرد باید بریم پیشش .

 

شنقل رو صدا میکنم : بیا دیگه , باید بریم پیش جغد .

 

با خوشحالی جواب میده : جغد !؟ بزن بریم .




نظرات  (۱)

احسنت خیلی با مزه و جالب بود

تو شروعش اصلا فکر نمیکردم به همچین جایی ختم بشه

خیلی دوست دارم ادامش رو بخونم 

سپاس گزارم
پاسخ:
متشکرم

إن شاء الله ادامه اش را هم بتوانم بنویسم و منتشر کنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">