پیشگفتار و فصل اول رمان پرواز در عرش (سفر اول) : طلوع
پیشگفتار
فصل اول : طلوع
خواهش میکنم بذارین بخوابم . اه چقدر پشه اینجاست , اینا به جز بیدار کردن من کار دیگه ای ندارن ؟!!
شنقل ، کجایی ؟ شِنقِل ... ! شِنقِل ... !
صدای جیغ شنقل میاد که میگه : هانی ، منو بگیر ! بالا سرتم !
سرم رو میارم بالا تا ببینم چه خبره ، که شنقل رو میبینم مستقیم داره سقوط آزاد میکنه روی سر من .
آی پرم ....
با حال گریه بهش میگم : شنقل , میخوام بشینم زار زار گریه کنم . چرا آخه باید رو من فرود بیای ؟ چرا ؟ اَه پاشو از رو من , پام لِه شد .
از روم بلند میشه و میگه : نزدیک بود بتونم , دیدی ؟ داشت میشد .
یه نگاه مایوسانه بهش میکنم و میگم : من فقط پام رو دیدم که نزدیک بود بشکنه.
بهم جواب میده : هانی خیلی بی ذوقی , من میگم نزدیک بود بتونم پرواز کنم , اونوقت تو چی میگی ! اصلا اینارو فراموش کن , من گشنمه , بریم دم ساحل یه چیزی بخوریم . ممنون داداش خوبم که به حرفم گوش میدی .
بعدش زل میزنه تو چشمام .
منم بهش میگم : شنقل چقدر پشت سر هم حرف میزنی , یه بار دیگه اینجوری بیافتی روم ... , هیچی بریم .
شنقل هنوز خوب پرواز کردن یاد نگرفته به خاطر همین من باید بلندش کنم . هر روز صبح هم تمرین پرواز میکنه . فکر کنم تا یاد بگیره گردنم شیکسته چون معمولا محل فرود که نه محل سقوطش روی سر منه .
گردنم رو میارم پایین و بهش میگم : سوار شو بریم دنبال غذا .
پر هام رو باز میکنم و از رو زمین بلند میشیم , از این بالا چقدر خوب همه جا معلومه , باد کل بدنم رو نوازش میده , بَه بَه چه باد خنکی .
یه جوری که صدام رو بشنوه داد میزنم : شِنقِل ، پرهات رو جمع کن سرما نخوری . راستی سنگین شدیا , دیگه وقت پرواز کردنته , اگه ولت کنم چی کار میکنی ؟
با ترس داد میزنه : وصیت , هانی جان , خواهش میکنم یه موقع ولم نکنیا !
یه خنده ای میکنم و میگم : نترس شوخی کردم .
مدتی پرواز میکنم تا به درخت های نزدیک ساحل میرسیم .
شنقل بعد یه عطسه آهسته صدا میزنه : هانی بریم ببینیم کلاغ خبر جدید نداره بشنویم .
راستش کلاغ اینجا هر روز صبح شروع میکنه به خبر گفتن , هر چی میشنوه میگه ، فقط با روغن اضافه . وقتی حوصلمون سر میره , میریم پیشش ببینیم چی میگه .
پرنده مهربونیه فقط خیلی حرف میزنه . معمولا رو یه درخت سرو میشینه ، اونم رو شاخه های بالاییش تا همه جا رو تحت نظر داشته باشه .
الآن دیگه نزدیکشیم .
شنقل رو صدا میکنم : سفت بشین که داریم میریم پایین .
... آی حیوونا ، لشکر ... لشکر ... , لشکر اعراب رسیده به تبوک !!
رو به شنقل میکنم : چی ؟ لشکر اعراب ؟! این صدای کلاغه ! شنقل قضیه چیه ؟ تو چیزی میدونی ؟
اونم میگه : نه تا حالا نشنیدم . بریم از خودش بپرسیم .
نزدیک درخت که میشم بال هام رو باز میکنم و آروم روی شاخه فرود میام .
صدا میکنم : خب شنقل جان رسیدیم ، میتونی پیاده شی .
شنقل از رو پشتم میپره رو شاخه درخت .
رو به کلاغ میکنم و میگم : سلام کلاغ ، چی شده ؟ خبریه ؟ چرا مردم رو میترسونی , لشکر اعراب چیه ؟
تا من رو میبینه بلند میگه : بَه بَه سلام لک لک جون ، خوبی ؟ چه ها میکنی ؟ خوش میگذره ؟
منم جواب میدم : ممنون خوبم ؛ داشتیم با شنقل میرفتیم دم ساحل صبحونه بخوریم .
تا شنقل رو میبینه با خوشحالی به شنقل سلام میکنه و میگه : اِ ، شنقل ! چطوری پسر ؟ خوبی ؟
بعد از احوال پرسی کلاغ با برادرم ؛ دوباره رو به کلاغ میکنم و میگم : بله خواستم بپرسم قضیه لشکر چیه ؟
کلاغ یه جوری که انگار چیزی نمیدونه جواب میده : چی ؟ لشکر ؟! یادم نیست . از کی شنیدی ؟
با تعجب میپرسم : همین الآن خودت داشتی میگفتی !!!
اونم جواب میده : جدا ؟! ببین من حنجره ام رو میذارم رو حالت خودکار ، خودش خبرا رو میگه .
با یه چهره متعجب که اصلا حرف با مزه ای نبود نگاهش میکنم .
وقتی حالت نگاهم رو میبینه جواب میده : نه بابا شوخی کردم . راستش از یه عقاب رهگذر شنیدم . میگفت یه لشکر بزرگ که حدود سی هزار نفر بودن رو تو تبوک دیده . ظاهرا قصد روم رو داشتن . میگفت که شنیده یه پیامبر فرماندهی اون لشکر رو بر عهده داره .
از تعجب چشمام درشت میشه و میپرسم : چی ؟ پیامبر ؟ تو مطمئنی ؟
با قاطعیت جواب میده : این رو دیگه شوخی نمیکنم اون عقاب همه اینارو گفت .
رو به شنقل میکنم که میبینم شنقل نیست . داد میزنم : شنقل ، شنقل کوشی ؟
کلاغ با پرش به یه شاخه اشاره میکنه و میگه : نترس روی اون شاخه داره با بچه های من بازی میکنه.
به کلاغ میگم : کِی رفت من نفهمیدم ؟! بگذریم ؛ حالا شما خودت چیزی درباره این پیامبر میدونی ؟ قبلا مادرم چیزایی درباره ی مسیح گفته بود که پیامبر بزرگ خدا بوده ولی این مال گذشته هاست .
کلاغ با تاسف جواب میده : من چیز بیشتری نمیدونم . جغد بهتر میدونه , باید بری پیشش . اون بهتر از هر کس دیگه ای میدونه .
جغد عجیب ترین حیوون اینجاست . وقتی کوچیک بودم یه بار با مادرم رفتیم پیشش , ولی خوب یادم نیست . معمولا حیوونا پیشش نمیرن ولی من دلیلش رو نمیدونم .
مادرمون خیلی با ما حرف میزد . وقتی شنقل به دنیا اومد , شکارچی ها مادرمون رو گرفتن و بردن . همه میگن کشته شده ولی کسی کشته شدنش رو ندید , فقط دیدن که انداختنش تو قفس و بردنش و بعد از اون موقع من و شنقل فقط هم دیگر رو داریم .
الآن که اسم جغد اومد یاد مادرم افتادم , میگفت مسیح همیشه مژده اومدن یه پیامبر رو میداد که از همه بالاتر و برتره . میگفت اگه یه روز ظهور کرد باید بریم پیشش .
شنقل رو صدا میکنم : بیا دیگه , باید بریم پیش جغد .
با خوشحالی جواب میده : جغد !؟ بزن بریم .