پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

پرواز در عرش

سامانه فرهنگی آموزشی پرواز در عرش

فصل پانزدهم رمان پرواز در عرش (سفر دوم)

چهارشنبه, ۴ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۲۱ ب.ظ

فصل پانزدهم : مادر

نیمه شب از خواب بیدار میشم . نمیدونم چقدر خوابیدم فقط یادمه بعد از نماز عشاء داشتم طواف میکردم که بعد از اون چیز دیگه ای یادم نیست . کنار کعبه کاملا خالیه . هیچ کسی نیست . میرم به سمت چاه زمزم تا برای نماز شب وضو بگیرم که صدای ناله ای به گوشم میرسه ولی نمیدونم از کدوم طرفه !؟

انگار صدا داره من رو صدا میکنه .گوش هام رو تیز میکنم ، صدای یک زنه که از سمت کوچه ای میاد .

به خاطر تاریکی ، چشمام به سختی جلو رو میبینن . چه صدای آشنایی !! صدای آشنایی که پرنده ای رو به یادم میاره که با تنها فرزندش زندگی آرامی داشت . پرنده ای که منتظر فرزند داخل شکمش بود و فرزند بزرگش هم منتظر برادر یا خواهری که قرار بود به دنیا بیاد . روز های شیرین کودکیم جلوی چشمانم تصویر میشود. روز هایی که فهّام هنوز به دنیا نیومده بود . روز هایی که خیلی زود گذشت . چه روز های زیبایی بود و چه حیف بود که گذشت ، روز هایی که با مادرم زندگی میکردم .

دوباره صدا گوشم رو پر میکنه و من رو به طرف خودش میکشونه . این صدا رو آخرین بار وقتی شنیدم که شکارچی مادرم رو گرفته بود و مادرم فریاد میزد که برگرد ، برگرد و مراقب برادرت باش .  و این آخرین جمله اش بود : به خدا سپردمتون .  

به دنبال صدا حرکت میکنم تا سر یک کوچه ، صاحب صدا رو پیدا میکنم . سرم داره گیج میره و قبلم به تپش میافته .

لک لکی را روی زمین میبینم که نشسته و داره با خدا مناجات میکنه ، صورتش رو نمیبینم چون پشتش به منه . وقتی به حرفاش دقیق گوش میکنم ، متوجه صحبت هاش میشم که میگه :

خدایا ، قبل از پایان این سفرم تو دنیا یه خواسته دیگه هم ازت دارم . میدونم لطفت به من بی نهایت بوده و نعمت های خیلی زیادی و بهم دادی اما میخوام قبل از اومدنم ، بچه هام رو توی دنیا ببینم . از تو خواهش میکنم اگه مصلحت میدونی دعام رو مستجاب کن .

نفسم بند اومده ، پاهام توان حرکت ندارن . آیا واقعاٌ این لک لک ؟؟!!!

با صدای ضعیف و لرزان پاسخ میده : کی هستی ؟ من چشمی برای دیدن ندارم ، خودتو معرفی کن .

پاهام شل میشه و میافتم روی زمین . میخوام برم جلوی لک لک تا صورتش رو ببینم اما انگار اراده ای بر پاهایم ندارم .

با حال اضطراب میپرسه : کی هستی غریبه که بوی فرزندم رو میدی ؟ پسر من فرسنگ ها با اینجا فاصله داره . چرا حرفی نمیزنی ؟

احساس اون لحظه ای رو دارم که تازه به دنیا اومدم و برای اولین بار صدای مادرم رو شنیدم و بویش را استشمام کردم .

لک لک برمیگرده به سمت من . وقتی چشمم به صورتش میافته نا خود آگاه صدا میزنم : مادر !؟ آیا شما مادر من هستین ؟

لک لک جمله ای رو بر زبون میاره که با شنیدنش لحظه ای احساس میکنم تو این دنیا نیستم .

با صدای لرزان میگه : هانی ؟! آیا تو هانی منی ؟ شکارچی ها منو از دو پسرم توی حقل جدا کردن که خیلی از اینجا دوره !

 تموم بدنم به لرزه میافته ، چرا مادرم اینقدر پیر شده ؟! چه بلایی سر چشم هاش اومده ؟!

حق حق کنان جواب میدم : مادر ! منم هانی ، پسر بزرگتون .

صداش بلند میشه : هانی ! پسرم ، بیا جلو تا استشمامت کنم .

هر جوری هست خودم رو به سمتش میکشونم و به اندازه ی تموم سال های بی مادریم میبوسمش . ناله اش بلند میشه اما چشمی برای گریه کردن نداره .

 در آغوش میگرمش و میگم : مادر تو این مدت کجا بودین ؟ به وصیتتون عمل کردم و با برادرم به دنبال پیامبر ، حقل رو برای همیشه ترک کردیم .

مادرم میپرسه : برادرت کجاست ؟ چرا صداش رو نمیشنوم ؟ مگه با هم نیومدین ؟

با یه لبخند جواب میدم : نگران نباشین . فهّام الآن تو مدینه در کنار پیامبره . خدا میدونه وقتی شما رو ببینه چقدر خوشحال میشه .

مادرم سرش رو میندازه پایین و جواب میده : سال ها بود که میخواستم ببینمتون اما تقدیر چیز دیگری بود و فکر میکنم که الآن دلیل این همه دوری را متوجه شدم.

دقیثه های زیادی مادرم صحبت میکنه و راز هایی را بهم میگه که باید توی قلبم حفظشون کنم.

در نهایت یه لبخندی میزنه و میگه : پسرم تو تازه اول راهی و این شروع سفرتونه . مراقب باشین که تو چاله نیافتید و هر وقت و هر جایی که به مشکلی خوردی ، پیامبر و یا پسر عموشون را صدا بزن .

به فکر فرو میرم که خب اگه تو چاله بیافتم که با پرواز از چاله خارج میشم اما خب حالا این مهم نیست ، مهم اینه که اگه پیشم نبودند که صدایم را نمیشنوند. 

 

قبل از اینکه این را بپرسم مادرم ادامه میده : مهم نیست تو کجا باشی ، بدون که همیشه صدایت را میشنوند. حال پسر عزیزم ، دعی من مستجاب شد و اکنون باید بروم.

در حالی که با شنیدن این جمله آخر تمام وجودم را تعجب فرا گرفت ، گفتم : مادر ! من شما رو بعد این همه سال پیدا کردم . حالا کجا میخواین برید ؟!!

با یه لبخند و چند جمله حرفش رو تموم میکنه : هرکسی مدتی تو این دنیا زندگی میکنه و اکنون وقت رفتن من فرا رسیده. به خدا سپردمتون.

 

این جمله را گفت و در آخر این کلمات بر زبانش جاری شد ...

 

أشهَدُ أنَّ لا اِلهَ ﺇلا الله

أشهَدُ أنَّ مُحَمَّد رَسولُ الله

أشهَدُ أنَّ عَلِی وَلِی الله

                                                                                                   

و بعد چشم هاش را بست .

باورم نمیشه ، بعد از این همه سال مادرم را پیدا کردم ولی ...

جز گریه کردن هیچ کاری به ذهنم نمیرسه ...

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">